۲۴ اسفند ۱۴۰۱

کارما

پدر بزرگم در گوشه بزرگترین اتاق خانه که احتمالا کوچکتر از آن چیزی بوده که فکر می کردم می نشست  و همزمان با خواندن روزنامه٫ سیگاری هم می کشید و گویی چرخی بزرگ را می گرداند 

چند پشتی داشت که آنجا را برایش دنج و امن کند

 خواندن تمام نمیشد تا جدول هم حل شود

مانند پدر

 عادت همان است

 نشسته ام جلوی مونیتور در گوشه ای از اتاق ٫  اخبار است و سوختن سیگار

تا این جدول حروف تمام شود و این چرخه تمام نشود

 

۱۵ اسفند ۱۳۹۵

غروب ، میوه فروش لامپ خورشیدی را خاموش کرد و در تاریکی لامپ مهتابی را روشن کرد و از مغازه بیرون رفت
مانند او

۱۶ مهر ۱۳۹۵

اجداد انسانها "آدم و حوا" نبودند
در ميان اين همه تعصب و خشونت و بربريت و نادانی، تنها زوجی که با ما نسبتی دارند، "ابوجهل و ام الفساد" هستند





۱۰ مهر ۱۳۹۵

بچه که بوديم بعد از همه چی! برای ديکته هم محتاج اين و اون بوديم و چون هر شب يا مهمون داشتيم و يا مهمونی بوديم به هر کی ميگفتيم ديکته بگو به ما ، عين گداها يه جوری مارو ميزد به طاق طويله، يکی سرش گرم بود چرند ميگفت بنويسیم که اگه مينوشتيم معلم درجا اخراجمون ميکرد، يکی ديگه ميخواست بره برقصه ميگفت برو بگو فلانی بگه.خلاصه ما عين بچه های فال فروش ميچرخيديم و کاسب نبوديم.ميرفتيم پيش مامان ، ميگفت بگو اون بابای ... بهت بگه.مشکل غم فحش به پدر هم اضافه ميشد به مشکلات.ميرفتيم پيش پدر که ميگفت بيا پسرم بعد يک آجيلی، چيپسی چيزی ميذاشت تو دهن ما اصلاً يادمون ميرفت واسه چی رفته بوديم پيشش.یه عمه ميگفتيم دو تا کلمه ميگفت ميگفت بقيه شو به خاله بگو.خلاصه تا آخر شب نه از مهمونی چيزی ميفهميديم نه از استرس ديکته خوابمون ميبرد.از همه جالبتر نصف شب که ميشد خاله ام ميگفت بچه چرا نميری بخوابی چشمات شبيه کون خروس شده! ما هم که مستاصل بوديم ، ميگفتيم: ديکته مو ننوشتم هنوز.بعد در حالی که نچ نچ ميکرد و سر تکون ميداد ميگفت هميشه ديکته تو ميذاری آخر شب!
منظومه "عبيد زاکانی" اثر جاودانه نويسندگانش موش و گربه ، داستان مردی را روايت ميکند که مبتلا به ماليخوليا است و ميپندارد حيوانات پيمان ميبندند و عهد ميشکنند و در بيابانها نبرد ميکنند و در اوقات بيکاری با هم مينشينند و کتاب مينويسند.

۲ شهریور ۱۳۹۱

يک برس مقابل آينه حمامم است، گذشته از نقش نمادينش در زندگیم ، کمی هم به خرابه های باستانی می ماند ، يادآور شکوهی پايان يافته است

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

غروب ، میوه فروش لامپ خورشیدی را خاموش کرد و

در تاریکی لامپ مهتابی را روشن کرد و از مغازه بیرون رفت-

مانند او-

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

۲۷ مهر ۱۳۸۶


یکی نبود،هیچکس بود
در بيابانی که زياد دور نبود ،کوهی زندگی نمیکرد که قهوه ای و سخت بود
در نزديکيش درختی نبود که برگهای سبزی داشت و ميوه های شيرينِ قرمزی نداشت و سايه ای که رهگذران خسته را پناه ندهد
زمانی مردی از آنجا نگذشت و بی درنگ با تبری که داشت ، بی پروا بيابان را از درخت گرفت
از آن زمان به بعد درختی آنجا نيست که در بيابانی باشد

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
جهالتم از نادانيم است، خبيث نيستم