پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۰۲
قصه-(قسمت5)- ماهيها عشق می آوردند و محبت می بردند- و خوشحال بودند- ياد آوری می آوردند و صميميت می بردند- ماهيها خيانت نياوردند و خباثت نبردند- ماهيها شادی و کمال ميکاشتند و همه بايد شاد می بودند- کودکان شادی مخفی نمی کنند- مثل شيشه ها و مثل آينه ها- اما هميشه مثلث، سمبل عدم تعادل است و عاقبت سيگار و همه شاديش از نور و دود و گرما له شدن است زير پا- آيا ما بر الاکلنگيم که شاديمان ، غم ديگری است؟- پايان خوشی نيست- پايانی نيست- سوسمار همه ماهيهای پيغام آور را خورد- درازی زرافه به ديدن دلفين کفايت نکرد- و خود شناسی دلفين نيز- قوانين بر احساسات غلبه می کنند- سوسمارها نيز بر دلفينها- دلفين دهها زرافه يافت که خلا پر کند و نتوانست- زرافه بر تيغ راه می رفت و تعادل حفظ می کرد و مثلث نگاه داشت- سوسمار آينده ديد و چنان سريع رفت که وقتی به خط پايان رسيد کسی نبود برای تشويق- و دلفين يک ماهی ديد،ضعيف و زخمی از دندان سوسمار و آخرين و کوتاه ترين داستان دنيا را شنيد- داستانی از آينده- شايد زندگی بعدی- از دو انسان در خانه ای سفيد- از دختری صحرا نشين و
قصه-(قسمت4)- سومين روزه که دلفين داره خيره به سنگ قديمی نگاه می کنه- آفتاب شد،بارون آمد،ماه و مهتاب تا شايد بفهمد- اما هميشه چيزهای کوچيک و نرم رو نميشه با نيگاه کردن ديد- گاهی برای ديدن يک ستاره کم نور بايد يک کمی دورتررو نگاه کرد- و اون غمگين به مکان امنش پناه برد- و دوباره سراغ گياهی رفت که هر وقت می خوردش حس متفاوتی پيدا می کرد- گياهی به رنگ نقره ای- اونو خورد،بيشتر از هميشه و موسيقی شنيد و از بازی با حبابهای چرخون خندش گرفت،بچه شد،شاعر و کمی گريه کرد و به نظرش همه درياچه جديد بود آنقدر که يادش رفت تنها است- ماهيها برايش پيغام آوردند و او با ماهيها بازی می کرد،سرخوش و کودکانه- سوسمار گاهی پيغام می داد- از درياچه های بزرگ و عالی در سرزمينشون- از همه چيزهای جذاب- گاهی از زرافه هم خبری بود ولی آنقدر عميق و کم که می شد کشفش کرد، می شد تفسير و تصوير بشه،آنقدر که جوابت نبود بلکه سوالت بود،که تحريک بشی به يافتن و خلاصه بازی که تشويق بشی به ديدن ستاره کم نور- سوسمار از قدرت می گفت، زرافه از حکمت- سوسمار از علت می گفت، زرافه از عشق- سوسمار می لرزاند
قصه-(قسمت3)- سالها از موقعی که دلفين تنها ماند گذشت- در اين سالهای تنهايی او ذن کرد، بودايی شد،مسيحی، کافر،گاهی روزه گرفت و آب نخورد،گاهی ماهی نخورد و فقط از خزه ها تغذيه کرد،مدتی چشم بسته شنا می کرد و خود شناسی می کرد و ... کارهای زيادی- ساکت تر بود و چيزهايی می نوشت- کمی غر هم می زد- و ماهيهای کوچک تنها ارتباطش بودند با دوستان قديمش- خبرها می گفت آنان در جنگلی دور دست هستند جايی که خانه هاشان صدها متر ارتفاع داشت- و به زبانی حرف می زنند که نمی دانست- اين ماهی ها خبر می آورند و در امانند و خبر نيز می برند- در جنگل هنوز آرامش بود- يک نيمه شب ماهی خبری عجيب آورد- خبری که برای دلفين آگاهی آورد و حسی عجيب- چونان که کلامی فراموشی ببرد و هوش آورد- و رمزعلائم سنگ نوشته آشکار ميشد- گذشته های دور که زرافه و دلفين دوستانی نزديک بودند- نزديکتر از هر نزديکی- و يادآوری آغاز شد- پازلها پيدا می شد و ماهی ها خبر می بردند- هيجان در خون و اينکه مسير درست است- انگار تا کنون فقط فراموشی بوده است- انگار دستت که هميشه کنارت بود نميديدی- انگار هميشه از کنا
قصه-(قسمت2)- دلفين گوشه گير بود و خيلی دوست داشت تو عميقترين و تاريکترين قسمت درياچه باشه- اما وقتی با بقيه بود اينقدر بالا پايين می پريد که تلافی بشه- شوخی می کرد و آب می پاچيد ، معلق می زد و می خنديد- وقتی با سوسمار بودن مثل دو تا کاشف همه جا رو می گشتن، از ارتش حرف می زدن و از اينکه چه جوری هميشه دو نفری از هم مواظبت کنن،گاهی که از شجاعت کسی گفته می شد اشک تو چشماشون جمع می شد و خودشونو جای اون احساس می کردن- و آب اونا رو بهم پيوند می داد،دو ماهی،دو حوت،...- خب چی زرافه رو به اونا مربوط می کرد؟- شايد برای زرافه خانوم زير آب خيلی هيجان انگيز بوده- شايد هميشه از اون بالا دو نفر رو می ديده که با خوشحالی ميرن زير آب و چند ساعت می مونن- کی ميدونه شايد زرافه ها يه موقعی تو آب بوده اند و اين گردن دراز به همين درد می خورده- همه چی خوب بود- آفتاب از لای برگها رد می شد و سبز ميشد- آسمانِ جنگل هم سبزبود- زمينش فرش- هوای مرطوبش همه رو بغل می کرد- زرافه چند برگ تازه کند و خورد- تکه های برگ آرام بر زمين افتادند- از دور صدای آب ميامد- و خاطره ای مب
قصه-(قسمت1)- يه جنگل و سه تا حيوون- سوسمار و زرافه و دلفين- خب فکر می کنين چيزی عجيبه؟- در واقع دلفين تو يه درياچه کوچيک وسط جنگل بود- سوسمار يه موقع تو آب بود شايد حالا بيشتر لای شاخ و برگها- زرافه تو آب نبود ، هيچوقت نبود-واقعاً ؟- خب حالا فکر می کنين چه روابطی داشتن- يه سنگ قديمی پشت خزه ها بود که روش يه نقاشيهای عجيبی بود- گاهی زرافه می نشست و نيگاه می کرد- گاهی دلفين از شنيدنش هيجان زده می شد و از آب می پريد بيرون- اما فکر نمی کنم سوسمار هيچوقت کنجکاو شده باشه بجز موقعی که بارون ميامد و سوسمار رومانتيک می شد، تو اين حالت حتی اگه يه حيوون خوشمزه هم ميديد با لبخند دهنشو باز می کرد ويه کم می ترسوندش اما در واقع می خواست قطره های بارون رو مزه کنه،اون دفعه سوسمار کنار سنگ نوشته قديمی ايستاد و نگاه کرد،علائم و خطوط ... سپس بی اعتنا رفت و کنار سنگ جيش کرد و سريع دور شد- اون علائم می گفت هر حيوونی قبلاً يه حيوون ديگه بوده و روابط همه اونا رو از مدتها پيش نوشته بود- من نمی دونم سوسمار اونا رو فهميد يا نه اما بهر حال خوشش نيامد- دلفين هميشه فکر می
يک سيگارم- خاموش روی زمين- له شده و پايمال- کسی توتونهايم را روی آسفالت پخش کرده- با لگد- آتشم به سويی- پنبه های تميزم پراکنده- آب مرا ميبرد به هزاران مکان- پخش خواهم شد- جاودانه-
همه برين تو برف راه برين زودددددددددددددددد آهنگ پيتر گابريل هم گوش بدين فعلا
تو يه گوی کوچيک هستم اگه تکونش بدی برفها اينور اونور ميرن- به شير آب زبون درازی کردم- کيسه روی شاخه باز حواسمو پرت کرد- باز موسيقی- خنده از مرتب بودن همه چيز- سنگها،آشغالها،آدمها،ميله ها،...- گاهی ميترسم- احمقم؟ از اينا لذت ميبرم- ديوارها،سايه ها،نوشته ها،رنگها،کثيفيها،...- جاهايی که آدم زياده نميرم- جاهايی که نور زياده و صورت آدم معلومه- جاهايی که نمی تونی تو چاله آب شيرجه بزنی- نميتونی به همه چی بخندی- نميشه به کاغذ های زير پات فکر کنی که چه جوری بايد مرتب باشن- ديوانگی؟- هووووم....- بعيد نيست-
تا قزوين چند ساعت رانندگی- نمی تونستم تمرکز کنم به جاده- همش شيطنت مناظر منو می برد- کسی رانندگی می کرد-من نبودم- گاهی به موقع می رسيدم که نخورم به پشت کاميون- مه بود- دشتها همه سفيد-سرد-برف- برجهای بلند يه قلعه از ميان مه ميان بيرون- قلعه ای که سيمان درست می کنه- تيرهای چراغهای اتوبان چقدر زرد است؟- نمی شه نگاه نکرد- اين موسيقی چقدر به گارد ريلها مياد و ...عجب باز همه چی سر جاشه- کاميون قرمز با تيرها- خطها با آسمان- موسيقی با اين- و ماشين می رفت- من ناظر- اتوبان آمد- قلعه با برجها از کنار رد شدند- شيشه بخار کرده و چشمان بسته- آيا بايد چيزی ديد؟-
يه فيلم قديمی که صد بار ديدی- آدمای مرده که نمی خوان قبول کنن- هرج و مرج ميکنن- صدای خودمو نميشنوم- همه ميخوان فيلم رو خراب نکنی- نقشتو خوب بازی کن- کسی اين دو شاخه برق رو نديده؟-
ليوان خالی شير- چنگالی آغشته به کيک- آلبينونی- سخن بيهوده است و تهی نغز- نظم امور بهم بريز و ناظر باش- چيزی نبوده است و نيست- پس ناظر به چه توان بود؟!- سخن آشفتگی آورد و .....کافيست
يه غريبه سرک کشيده داره از تو پنجره چاله آب دنيای ما رو نيگاه ميکنه- بر بر تو چشای من نيگاه ميکنه- اين برگها رو کی اينقدر مرتب چيده رو آسفالت؟- نونوا چه به موقع اومد بيرون از در- با آهنگ من- گربه هم- وقتی موسيقی منو ياد اروپای شرقی انداخت،رسيدم به يه جا که ساختمونهای خراب داره و شيشه های شکسته- انگار بوسنی است- رو پشت بوم دنبال تک تيرانداز ميگردم- اما کسی نيست- سايه شاخه ها رو ديوار ميلرزه ونور يه ماشين از دور- دلم ميريزه،صربها؟- موسيقی عوض ميشه- پيتر گابريل نقاشی کرده- چه چيزای کوچيکه مهمی- لامپ چشمک زن از لای سيمهای برق و از بين سوراخهای تيربازی در ميره- همه چی جای خودشه- فکر ميکنی فيلمه و با دقت همه جا رو نيگاه ميکنی- يهو ميترسی نکنه بدونی چی ميشه- انگار فقط ناظری- انگار راه نميری- خيابونا ميان طرف تو- يه پل بهت نزديک ميشه،يه کم خودتو کج ميکنی تا از زيرت رد بشه- آب زيرش زياده- يه ساختمون مياد ازکنارت رد ميشه- ميخوای خونه بياد و مياد- يه چيزی ازت دور ميشه و در باز ميشه و اتاقها نزديک ميان- بالش مياد و ميچسبه به صورتت- همه
نرده در-سفيد-آبی-آسفالت-گياهای خاکی وسبز کثيف-ديوار خاکی-رنجرور سبز- پيکان-دوو-دختری با موهای بسته-راه پله-موکت-پنجره های بلند-همسايه-پدر بزرگ- پشه کش آبی-صدای تخمه شکستن-شيشه های ترشی-کف اتاق چهار خانه-سيگار کشيدن يواشکی-جا سيگاری مخفی-نقاشی يه آدم غمگين سر به زانو-کمد-اتاقهای تاريک-صندلی- دوربين-لنز وايد-مجله عکاسی-تخت با چوبهای گرد-سالاد-مرسی از شام-مبل راحتی- نور گرم و زرد-پيراهن کشباف سبز-دندون-گيتار-کت و شلوار-کابينت چوبی-پيانو- اتاق شلوغ بابام-بسه-...- يکی منو بياره بيرون لطفاً-مرسی-