پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2003
تصویر
photographer:N.NAZEMI بم و زير- ارگ و خشت- انسان و خاک- و خداوند ساتراست- برف را سفيدی پارچه ای بر مردگان- تا پنهان گرداند- زير کفن همه خاک- انسان و جسد و گِل و ...- و ياد خداست باز- حتی به بهانه مرگ-
کارگرهای کلاه آبی وکلاه زرد از آسمان می چکند- آبی 100 امتياز، زرد 125 امتياز- هويج فروش چنان نعره مستانه ای ميزند که حتی خرگوشهاهم در ذهن نارنجی را ميزدايند- پوسترِعلی اکبری روی تيرها مرگش را تبليغ ميکند- سربازِ مندرس از پشت با باتوم بر سر خويش می کوبد و سريع بر می گردد تا او را دستگير کند- باز نميتواند- زنی باسنش را تکان ميدهد و راه ميرود و وقتی بی مهارت زياده روی می کند، زمين ميخورد و همه رومانتيسم اش به روماتيسم تبديل می شود- پسر بچه ای شهيد راه توپ پلاستيکی می شود- با اين حال همه چيز در شهر طبيعی است- حتی اگر ببينی سر چهار راه صدام حسين سيخ می فروشد و آرام دم ماشينت ميگويد: پاسور؟- حتی اگر ببينی به جای آسفالت، مزرعه هويج در آمده و خرگوشها سر چهار راه پوستر مرگ علی اکبری را مخفيانه به صدام می دهند- حتی...-
من تنها زندگی می کنم- و شبها دير وقت بر می گردم- در تاريکی کليد به سختی در را باز کرد- پيراهن روی مبل پرت شد و پوتين با صدای زياد روی سطح سنگ- تازه خودم رو در مبل رها کرده بودم که درِ اتاق خواب باز شد و خانمی که اشاره به سکوت می کرد به من نزديک شد- من جا خوردم و نمی توانستم سوالی بپرسم- گفت:هيس...تازه خوابيده...- و من هاج و واج- آيا اين تهديد بود؟- اون جلو آمد و صورت منقبض و خشکيده منو بوسيد- شب بخير گفت و اينکه غذا حاضر است- من به سختی پرسيدم کيه؟- لبخند زد و آرام گفت: باز يادت رفت؟-
حسادت می کنم به رنگ ديوار، وقتی اتفاقی سايش بدنت به پوستش را حس می کند- حسادت می کنم به برگ گياه، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده می کند و بی تاب و چرخان- و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زير نور گرم به او لبخند ميزنی- و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پيش از خواب به ياد تو لبخند ميزند- و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پريشان و بهم ريخته است- و به فرش که چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه ميدارد و به سادگی هم پس نمی دهد- و به اتاقت و به آينه ات و ...به خودت، به خدايت و به اين قلم که از تو گفت-
در هواپيما...- دختر، لاک ميزند- مردها با موسيقیِ رستورانهای متوسط روزنامه می خورند، با ولع- پيرترها ملتمسانه کمک می خواهند، با نگاه- محافظ، همه را تروريست ميبيند- دو کچل تفاهم يافته اند- بادِ سردِ موتور چشم تنگ می کند- روی باند پر است از ماشين های اسباب بازی، رنويی شطرنجی با چراغ قرمز بزرگ- و ماشينهای باريک و دراز و ...- بالاخره در بسته شد- و اين مگسِ بلند پروازی است در هواپيما- از آسمان همه چيز فرق می کند- در نقشه ها قناتها را نمی کشند-هزاران چاه و کيلومترها تونل حفر شده با دست- در نقشه ها ابرها نيستند وقتی قله ای آنرا حلاجی می کند و پوک- در نقشه ها آفتاب را نمی کشند و قصبه ای که در پناه کوهی است و مشرف به دشت- در نقشه ها موجها نيز رسم نمی شوند و درياها که در نور ميدرخشند و قايقها و مردم و حيوانات و ...- و در بازگشت، عودت به عاداتم و امنم و آشنايم- و به مسخِ تکرارِ لذاتِ چشيده-
اواخر پاييز- بيماری مسری و خطرناکی ميان برگها افتاده است- همگی زرد رو و پژمرده شده اند- به هر طرف مينگری اجسادشان زمين را مفروش کرده- دولت، مردانی نارنجی پوش را مأمور دفنشان کرده- کيسه های سياه حمل جنازه هاشان در هر گوشه ای ديده ميشود- که ميداند، آيا برگهايی خواهند ماند؟- آيا بهاری خواهد بود؟-
نمی خواستم خودمو بکشم- فقط می خواستم حسشو بچشم- يه چهار پايه گذاشتم و طناب رو حلقه کردم دور گردنم- هوا سرد بود و من زيپ جليقه مو سفت کردم- تعادلم بهم خورد و آويزان شدم- جسدم رو که پيدا کردند باور نمی کردند- الان 35 سال است که من هر روز واقعه رو تعريف می کنم- اما انگار کسی نمی خواد قبول کنه که به يه دليل ساده مرده ام- گير کردن زيپ-
مردِ خشن به حوا دستور داد برايش سيب بياورد- حوا وقتی آدم خواب بود از درخت رفت بالا- بيچاره نيوتون طبق معمول بد جايی نشسته بود- سيب محکم بر سرش خورد- مردِ خشن يک قطره اشک ريخت و در دلش گفت "پسرم..." و کمان را فشرد- تير محکم به وسط سيب خورد- نيوتون يک نفس عميق کشيد- مردِ خشن پسرش را بغل کرد- حوا مقابل نيوتون که آدم خشنی بود شرمنده شد-
خسته بودم- بر تخت دراز کشيدم و غلتی در آفتاب پنجره زدم- به بدنم کش و قوسی دادم و خميازه ای کشيدم- صدای عجيبی داشت خميازه- چيزی مثل ياکارقيچ...- از اين صدا خندم گرفت- اما وقتی کنار تخت يک آدم کوتاه قد و کچل ديدم نزديک بود سکته کنم- اون يک غول بود- غول گفت: شما منو صدا کرديد در خدمتم- اين داستان واقعی است و هر وقت خميازه کشيديد منتظر يک غول باشيد-
ای بدن عزيز- از 30 سال همراهيت متشکرم- اما دوستانه بگم زياد ميخوابی- يک سوم همه عمرم- و زياد می خوری- اينقدر که دائم بايد کار کنم و بپزم که سير شوی- فکر می کنی برای خودم چقدر وقت خواهم داشت؟- جز دقايقی؟- اين عادلانه نيست- تو را خواهم کشت- بر مزارت پای خواهم کوبيد- و بر نگاه گريان و احمقانه اطرافيان به پيکرت لذتها خواهم برد- آنگاه بی نياز به معطل کردنهايت ميروم- دورتر-
من احمقم- اينجا زندانی در توالت منزل خودم- کف به صورتم است و لخت ايستاده ام- بيرون کسی نيست که کمکم کند- ناخنهايم از عهده اين پيچها بر نمی آيند- و تنها ابزارم يک جارو است- کاش همه عادت نکرده بودند به غيبتهای چند هفته ای من- در فيلمها پليسها درها رو با لگد باز می کنند اما اين در به داخل باز ميشود- نمی توانم خارج شوم- از همه بدتر فکر گربه ای است که چندی پيش زير گرفتم و از فکرم خارج نمی شود- خسته ام- بر زمين نشستم و همانجا مُردم-
يک درختم- کهنه و خيس و خسته- از کينه بادها گذشتم که به درهم شکستنم می وزيد- از قدرت رعدها که می سوزاند- و از انسانها که به بريدن می انديشيدند- و از ديوانگی طغيان رودها و از پس سالها- اکنون بدن زيبايم، پر سوراخ و صلابتم به اتمام است- و لبخندم به مزاح آخرين شوخی است که نابودم می کند- موريانه-
ترکيدن جمجمه کودکان، زير لاستيک ماشين مردمان عجول- ضيافت موشها بر لب جوی و بی اعتناييشان به شهر بالا- کيسه های اهدايی سياه غذا به گربه های پشمی- زيبايی هزاران قبرِ مار، عمود بر مسير ماشينها و موازی با تخريبشان- دلخوشی گذشته بيست ساله به آينده هرگز نيامده- خوابيدن همسايه بر سرمای سکه و گرمای سبزِ اسکناسِ لحاف - اتحاد زنان بر سر تلی از غيبت سبزی- بلندی شرمندگی درويشی، پنهان در سفيدی عمامه- چرک برق طلای دندان ميوه فروش- افزونی تشنگی مردم با شعارِ مرگ و کوکا- بردن غبار بنفشِ شهر، به وزش باد و ترسِ نديدن شهری از پسش-
تو قلبش لخته های بزرگی بود- ماساژ و تنفس مصنوعی هم مفيد نبود- جراح ميدانست که زمان محدود است- تنها راه، جراحی باز بود- آنهم خيلی سريع- همه چی آماده شد- نور و تيغ- دانه های عرق و خون- لخته ها شسته شدند- لبخند رضايت- و قلب که تميز و شسته به آبکش تکه های مرغ در کنار سينک ظرف شويی پرتاب شد-
همه آمده بودند- کمی هيجان زده بودند- نور شديدی صحنه را روشن می کرد- حضار بی تاب بودند- فقط يک سه پايه خالی آنجا بود- انگار فقط يک نوازنده برنامه داشت- باد همه نتها رو برده بود- بلندگو اسم عجيبی اعلام کرد- مثل اسمهای آلمانی- بالاخره آمد- همهمه ای بلند شد- او خونسرد بود- سازش را بر سه پايه گذاشت- موسيقی عجيبی بود- رگبار- تشويقی نبود-
برگ که به دنيا آمد او را گفتند: وه که چه سبزی و چه زيبايی- به نويد زندگانی مانی- رخساره اش که زرد گشت و رنجور، گفتندش: چه الوانی و تلالوئت به آتش عشق ماند و آن هزاران فتنه اش- خشکيده و مرده و زير دست که شد گفتند: به که چه زيبا فرشی هستی و چه دلنشين صدايی- و عشاق بر تو قدمها زدند- در آتش که می سوخت می گفتند: چه باب طبع است اين حرارت و چه مطبوع است بوی خوشش، گويی طبيعت در تجلی است بر ديدگانمان- ای برگ آنان بسيار نگريستند و گفتند و هيچگاه نديدندت- خشک يا سبز، خرد يا زرد، تويی در قلبمان- ساده و ساکت و هميشگی-
بالاخره شناختمش- مريخی کثيف- سعی می کرد شبيه ما آدما حرف بزنه- يه چيزی ساخته بود شکل ماشين- با اون ترمز مسخره- فکر کنم ميخواست توهين کنه به تکنولوژی ما- هر چند قدم که ميرفت می ايستاد، نگاه عجيبی به خانه ها می کرد و نمک می خورد- هی می گفت "به به چه نمکی"- تقليد صداش افتضاح بود-
دختران زيبای سرزمينم- درهم شکسته ها و سربلندها- مغرورها و منتظرها- پايمال شده ها و ...- به شما افتخار می کنم- اين آخرين قطره است برای اعتراف- سالهاست نام مرد برازنده من نيست-
پليسِ فکر(MP)، منو جريمه کرد- چون داشتم به يک پيانو صورتی فکر می کردم که آهنگ ممنوعی پخش می کرد- يه جای با حال پيدا کردم- تو يه کوچه بن بست تو محله چينيها- مثل همه ايستگاههای اکسيژن است با اين تفاوت که برای بعضی مشتريهای خاص همراه اکسيژن گاز نشاط آور ((G8 هم مخلوط می کنه- ديروز يواشکی رفتم سراغ ( VR) پدر- فکر ميکنين ديروز با چی سرگرم بوده؟!- اگه مادر بفهمه حتماً اون (DILDO) رو که تبليغش کلی سروصدا کرده ميخره- پدر و مادر هنوز سر اينکه چه منظره ای رو (VIRTUAL LANDSCAPE) پنجره باشه توافق ندارن- مادر ميخواد مزرعه جدش باشه و پدر ترجيح ميده اعماق يه اقيانوس قديمی باشه- وقتی اونا نيستن من فوری اونو به ساحل نرماندی در جنگ جهانی کهن تبديل می کنم-
پيرمرد ترسيده بود- اولين بار بود که سوار هواپيما ميشد- هميشه گفته بود که خطر دارد- به سختی کمربند را بست- مهماندار باعجله حرف ميزد- چيزهايی راجع به خطرات استفاده از وسايل الکتريکی گفت- و اينکه احتمال اختلال در دستگاهها هست- خيلی پيچيده بود- هواپيما تکان عجيبی خورد- چراغهای زيادی روشن و خاموش ميشدن- موتورها صدای زيادی داشتند- پيرمرد سرش را برصندلی گذاشت و خوابيد- کلاً پرواز خوبی بود- همه راضی بودند- فقط پير مرد ديگر بيدار نشد- پيرمردی حرف گوش کن و سر به زير- با قلبی که با باتری کار می کرد-
زمان ايستاده- آويزان از سقف گلوله آتشين با صدای زيادی ميسوزد و نور ميدهد- اين نور وحشتناک سوزان- خورشيدی چسبيده به صورتم- بيرونِ شيشه درختی زاهد شده- جامه زيبا فرو نهاده و استخوان به سرما وانهاده- سه پرنده مغموم، بر شاخه ای کز کرده اند و باور ندارند به مرگ- زير پايشان قلقلک نبض زندگی است، از اعماق تا پوست- آخرين دلداری فقط خش خش خفه ای است-
اين غول يک چشم کوتوله و شاخدار- گلدان عين شهاب فرو رفته در زمين- درختان دارن لاغر ميشن- کی به فکرشونه- من ديدم اعتصاب درختان رو وقتی تظاهرات ميکردن و با ماشين آب پاش سرکوب ميشدن-با سم- نکنه امسال هوا خيلی سرد بشه- نکنه خدايی نيست همش چرخه است- نکنه مرغی که خوردم مرد- موش زياد شده حتی توی خانه ها زير دست من وتو- و طبيعت وحشی يک جعبه انگور- همه پشه های توش و عنکبوتهاش- همه سياره هاش در کهکشانش- و همه آويزانی شيرين ترکاندنيش-
در خشکشويی منتظر بودم- تلويزيون های توی خشکشويی فيلمهای عجيبی نشون ميداد، حال آدم بهم ميخورد- فکر کنم حالم خيلی بد شد چون در خيابان دو تا رفتگر را ديدم که کلاه سيلندر سرشون بود- فکر کنم وقتی جاروی اون کوچه تموم ميشد سوار جاروهاشون ميشدن پرواز می کردن-
يک کيکم- آماده و خوشمزه- روی ميز آشپزخانه- بی ملاحظه ای مرا فرو گذارده- می ترسم- ازنگاه حريص گشنگان- و از کينه تلخ تر ها- گاهی کسی از صداقت لبخندی ميزند- با دندانی از جنس طلا- و اين کابوس که تو را با طلا هم آغوش خواهم کرد مرا تلخ می کند- يک کيکم، ترسيده و لرزان- آيا کسی زبانم را ميفهمد؟-
دوست نداشتم تو سينی بودم و روم آرد پاشيده بودن- دوست نداشتم گِرد گِرد کتلتم می کردن- دوست نداشتم نوک استخوان پام فويل می پيچيدن- آيا من فيله دارم؟- منو تو پياز نخوابونين- تو زعفرون منو نپوسونين- و اون سيخ نوک تيز و وحشی- من حس می کنم، درد می کشم- سرنوشتم خورده شدن نيست- من ضعيفم و ساده- من حرف نميزنم اما چند تا آواز بلدم- کارهايی ديگه هم بلدم- منو نخورين- بچه ها مو نکشين،نشکنين،سرخ نکنين- تا حالا تو صف مردن بوده ايد- تا حالا کشتار مکانيزه ديده ايد؟- حتماً ديده ايد- و مثل شما ما هم دعا می کنيم- برای همين شما هم می ميريد،سرخ ميشيد، ميپوسيد وخورده ميشيد و ...- اين عدالتی است که شما نمی فهميد- عدالت برای همه-
همه گوسفندها لباس رسمی پوشيده بودند- منظم و هماهنگ با سازهای خوش صدا- وقتی من رسيدم مدتی بود که شروع شده بود- رهبر ارکستر افغانی بود- اون چوب هميشگی هم دستش بود- يه نورِ لطيف مثل نور ماه روی نوازنده ها بود- 140 نوازنده زنگ- 40 نوازنده زنگوله- 200 نفر هم کُر- موکت سبز بود و روی سقف يه جور نور عجيب مثل ستاره ها- موسيقی بی نظير بود- انگار آرامش سکوت رو داشت-
تسليت- هويج در خاک آرميده است- همه غمگينند- قطرات انگور بر ديدگان تاک- جامه عزا بر تن بادمجان- کيوی اخمرو و ترش مزاج- انار خون جگر و سيب زمينی بی تفاوت- ذرت ديوانه کمی خندان و آشفته مو- هويج،هويج نارنجی ما-
ليوان رويايی داشت- وقتی کهنه خيس بزور به حلقومش فرو می رفت- اميدی به زندگی نداشت- آخرين حبابهای هوا از درونش خارج شد- و جسد بی جانش روی سطح چوبی افتاد- حالا آفتاب گرما بخش فقط ردی از کابوس شب پيشين باقی گذارده- و حسی عجيب که ندانی هيچوقت واقعی است؟-
هيچوقت سماور رو روشن نمی کنم- اينجوری هميشه ميتونی قلمبه محبت آميزش رو بغل کنی- با اون گوشاش-
تصویر
دنيای کوچک- خورشيدی در وسط اتاق آويزان از سقف- ابرهايی کيلومترها بالاتر از کتری- پرندگانی خون آشام با وزوزی منظوم- چهار موجود مغموم ايستاده کنار ديوار-4 روز کامل- روباهی کمی دورتر سگی را آزرد- و زنانی آواز خوان پنهان درجعبه پر سوراخ سياهم- و در درونم قبور مرغکان و استخوان مردگان- من نعش کش و مردارخوار و خونريز اين دنيا-
ما 30 ساله ها- 18 ساله ها ما رو نمی فهمند- ما منقرض ميشيم-ما تنهاييم- ما غير عاديها-ما اقليتها- ما جنگ مقدس-ما- ما لاک پشتها-مهاجرها- ما شاه ها، امامها- ما مجنونها، درگيرها- ما هيکل گنده ها، مغز کوچيکها- ما دايناسورها-ما زياديها- مبارزه ای نيست-تا انقراض-
خيلی سرسختی می کرد- من هم عجله داشتم- اصلا همکاری نمی کرد- مجبور شدم شکنجه اش کنم- سرشو کردم تو آب جوش و تکان دادم- بالاخره همه چی رو گفت- آنقدر کارهای کثيفش رو گفت که همه جا سياه شد- آخرش کلی شيرينی لازم بود تا يه کم فضا قابل تحمل بشه- ديگه به اون احتياجی نداشتم- مثل يه کيسه تفاله چايی پرتش کردم تو سطل-
قلمبه خط خورده بوقم بر زمينه آبی- سوراخهای زهوار سطلم ،چرمين- و حماقت عمود آفتاب در 12 بر زمين- و نا تمام ِ کشدارِ کسالت ِ روزها- بريده ناف و عقيم و عميق- کشته نسيمی طوفان زده و خاک بر باد-
تو اين فروشگاه دستگاههای زيادی است برای بازديد و خريد- شبيه به هم- يه مکعب بزرگ که وسطش نيم تنه يک زنه و تو ميتونی کارهای مختلفی بکنی- ميتونی از يه سينه اش شير گرم بخوری و از اون يکی اسپرسو!- ميتونی با يه سکه کلی محبت و لطافت ببينی ازش و ميتونی با يه شوخی کلی غر بشنوی- بعضيهاشون برای خودشون تبليغ می کنند و بعضيها ،خودشون رو ميگيرن- بعضيها هم لبخند عجيبی ميزنن- شايد فکر می کنند اغواگرانه است گرچه بيشتر احمقانه است- از همه جالبتر اون دکمه است که وقتی حوصله نداشتی خاموشش ميکنی- بعضيهاشونو نميشد ديد آنقدر رو صورتشون روغن و گچ و سيمان و ...- من يه مدل کوچک و ساده خريدم- اون بی صداست و فقط همون سرويس اسپرسو و شير رو داره!-
من کوزه ام- پر خواهم شد و خالی- وصدايی است از من- چلپ و چلپی- چرخان و گيج به دنيا آمدم و در کوره پختم- حامل تشنه ام و حمال سير آب تشنگی- مرگم و خرد شدنم آخر ابتداست- چرخ يکسان است و من مبهوت تجربه دوباره گرمی دستش-
پدربزرگم شکارچی بود،درشت هيکل و اهل علم- کتابهای قطور و سنگين ،جلدهای چرمی- درشکار از مرغابيهای پلاستيکی استفاده می کرد- اونا رو تو يه برکه ميذاشت و کمين می کرد- مرغابيها ميامدند و به هوای غذا مينشستند- اون هم چون چشماش ضعيف بود وقتی نشونه می گرفت همون مرغابی مصنوعيها رو با تير ميزد- و مادربزرگم ،قد بلند و پر حرف و عجول- قوی وبا نگاهی نافذ- اولين قطره های باران که روی کاهگل و حصير باريد بوی خاک همه جا رو گرفت و پدربزرگم طبق معمول مادربزرگ رو صدا کرد... پدربزرگ:"خانوم..." مادربزرگ:"...کوفت!..." پدربزرگ:"...دِع..." دايی بزرگ(که می خواست ميانجی باشد): "مامان ،تو که نذاشتی آقاجون حرف بزنه اصلاً مگه ميدونستی چی ميخواد بگه؟" مادربزرگ:"بله ميدونستم،ميخواست بگه داره بارون مياد رختها رو از روی بند جمع کن! من هم که ميبينی خودم دارم همين کار رو ميکنم..." دايی ميره پيش پدربزرگ و قيافه دمغ اون دلشو ميسوزونه و ميپرسه: "حالا آقاجون چی ميخواستين بپرسين؟" پدر بزرگ:"ميبينی پس
گاهی شک می کنم به مناظر- مثل گرافيک کامپيوتری- می خوام برم نزديک دست بزنم ببينم واقعی است يا نه- گاهی راننده های ماشين های روبرو خوب معلوم نيستن يه جور تاريک، شک می کنم آيا کسی هست؟- گاهی از نگاه آدمها می ترسم انگار همه عليه من دارن نقش بازی می کنن- آيا واقعی هستن؟- گاهی خيلی ميترسم- خيلی- فکر می کنم اگه يهو وسط چهار راه همه آدمها برگردند منو نگاه کنند با يه لبخند ترسناک ،سکته می کنم- تو بازی هم يه نفر رو با تير ميزنی و کيف پولش رو بر می داری و حتی عکس زن و بچه اش رو هم ميبينی- تو بازی هم همه می خوان واقعی جلوه کنن- تو بازی هم هيچکی قانع نميشه دروغی است- می ترسم- نکنه وقتی ميگم اين بازيه يهو يه صدای بلندی بياد بگه"آفرين بازی رو بردی ، حالا تمام شد"- نکنه ديوانه ام- نکنه خيلی مريضم- نکنه تنهام- نکنه شما ميخواين باور کنم که اينجوری نيست- نکنه ...- من با کی دارم حرف ميزنم؟!-
نشسته جلوی آينه- يه چيز سفيد پوشيده- پاهاش بالاست- جلوش پر پنبه است- نور گرم سايه های لطيفی ايجاد کرده- با آرامش خودشو نگاه می کنه- ديدن خودش آرومش می کنه- بی اغراق عاشق خودشه- با لطافت پنبه ها رو به پوست می ماله- انگار داره اون آدم تو آيينه رو تر و خشک می کنه- سياهيها رو پاک می کنه- آرايشی که ديگه احتياجی بهش نيست- حالا ميشه ديدش- واقعی و دردسترس و ضربه پذير و تنها و صلح طلب و...- آخرين ثانيه های بيداری است و انرژی زيادی وجود ندارد پس ميشه از کنار همه چی رد شد بدون اينکه تاثيری روشون گذاشت- نه جاذبه نه دافعه- لطيف و هماهنگ- کاش طولانی تر بود-
ماسک زده بود که نشناسنش- چهار شونه بود و نگاهی بی حس داشت- ويوالدی گذاشت و منو به يه صندلی عجيب و ترسناک بست- يه ميز پر از وسايل وحشتناک داشت- چراغ پر نوری تو چشمم انداخت و از عقايد سياسيم پرسيد اما نمی ذاشت جواب بدم- با يه اره کوچيک شکنجه ام داد- بيشتر از نيم ساعت نتونستم تحمل کنم- هر چی پول داشتم دادم تا ولم کنه- اون پولها رو گرفت، برام خط و نشون کشيد و برای شناساييم عکس همه دندونامو گرفت- وقتی در باز شد هوای بيرون شعف انگيز بود- يه غريبه اشتباه کرد و من اسمشو فهميدم- دندون ساز بهش می گفتن-
يک مهمون دارم ميرم تو آشپزخونه که کمی غذا بپزم- چاقو و ملاقه و آبکش بهم لبخند معنی داری ميزنن، منهم بروی خودم نمياورم- قاشقها و چنگالها ميدوند و شيطانی ميکنند- کاسه کفی يه لحظه هم تو دستم بند نميشه- يخچال يه نفس عميق ميکشه و ادامه ميده- ديگ زود پز تحريک و داغ ميشه و ارضاء ، صداش همه خونه رو پر ميکنه- سماور يه غر کوچيک ميزنه- شب همه ادويه ها دور فلقل قرمز جمع ميشن چون از ظرفش آتيش کوچيکی مياد بيرون- پودر "چيلی" از سرخپوستها ميگه و پودر "کاری" از مرتاضها و مارها- زردچوبه به زعفران چشم غره ميره ، شايد چون بدن خوش رنگش رو لخت انداخته بيرون- از تو يخچال صدای تيک تيک مياد بيرون ، فکر کنم صدای دندونای جوجه های تو تخم مرغ است- از دهن مايع ظرفشويی که باز بد مستی کرده حباب مياد بيرون- چقدر شلوغه- اين چهار پايه وسط آشپزخونه باز يه گاو کم داره که بشينی جلوش و شيرشو بدوشی- راستی آخرش غذا پختم؟-
آدم صورتشو سياه کرده بود- سيم خاردارها رو بريد- از دور درخت رو با دوربين ميديد- آيا مين هم بود؟- آژير وقتی سيب کنده شد صدا نکرد- انگار حوا کارشو درست انجام داده بود- هيچ صدايی نبود- کسی به سيب گاز نزد- کارد اونو نصف کرد- فقط فرياد کرمی بود- و خدا بيدار شد- کرم مرد- سيب نصف شد- آدم سياه بود- حوا گشنه-
من تميزم- مايع ظرفشويی ظرفها رو سبز کرده- شامپو، بدنم رو آبی کرده- يک ليمو در جا صابونی است- شورتهايم رو اتو می کنم اونا ميشن مثل يه مقوای بزرگ و موقع تا کردن ميشکنن- جورابهای مصدوم و ضعيف رو خلاص کردم، عزای عمومی- اين دريای خروشان و کف آلود در سينک هنوز حس خدايی منو آروم نکرده منتظر لحظه برداشتن دريچه آبم،بيچاره ها همه غرق شده اند بجز کفگير چوبی- تختم پير و خسته است دائم غر ميزنه- ميوه فروش دوره گرد هر روز منو تهديد ميکنه، با بلندگو هم توهين ميکنه وهم تطميع-از پول ميگه از خوردنيهای گران و از اينکه من محاصره شده ام، وقتی هم دور ميشه برای اينکه لج منو در بياره چرند ميگه- همسر من بالشمه، گاهی سر بسرم ميذاره و گاهی رو پاش گريه می کنم، گاهی هم اون گريه ميکنه چون وقتی بيدار ميشم ميبينم صورتم با اشکهاش خيسه- کرم شب تاب وقتی مهتاب شد دق کرد- حالا ديگه منو شناختين-
من مريضم- مرغ مرده در روغن داغ خيلی وحشتناکه- و چرک گوشت در ماهيتابه- تقلای ماهی وقتی از دهن آويزونه- قوطيهايی پر از ابهت گاوها- و آواز حماسی مرغها درصف شهادت- آيا گاوها اجازه دارند تنها باشند؟- آيا تا به حال فاضلاب پر خون ديده ايد؟- آيا گوسفندان خاموش ميشوند يا ميميرند؟- اگه به کسی غذا بدی اجازه کشتنشوهم داری؟- اگه روزی ميمونهای عاقلتراز ما از يک سياره دور بيان و از مزه ما خوششون بياد همينقدر خونسرد ميمونيم؟- آيا ميدونستين که دل و قلوه همون قلب و کليه است؟- آيا ميدونستين بال مرغ دست مرغه و پاچه گوسفند پاهاشه؟- آره، همه ميدونن- بسه، مرغ مرده در روغن داغ آماده بلعيدنه-
من سالمم- کره گياهی می خورم- نوشابه ای که بجای قند ساخارين داره- زرده تخم مرغم نارنجيه- نمکم يد داره- آبی از بهترين چشمه های دنيا- و شيری شيرين و خوشمزه- آيا مزه شير همينه؟- آيا نون بربری سنتی است؟- روغن مخصوص سرخ کردن- صابونهای آنتی باکتريال- مسواک برقی و شانه ليزری- کفشهای فنر دار و پفکهای پنيری- می دونين که مصرف بيشتراين فراورده ها مطابق نظر پزشکان عمر رو زياد می کنه- آيا نبايد پدر بزرگ من در 10 سالگی فوت می شد؟!- کسی که هميشه روغن حيوانی خورد و هميشه قند می جويد و آب چشمه رو فقط از خود چشمه خورده بود و ... کسی که 92 سال عمر کرد - تا آخرين لحظه مطالعه کرد ولی نمی دونست "تترا پک" چيه و نمی دونست شير چرا 6 ماه سالم ميمونه و نفهميد چرا غذا بايد در 5 دقيقه طبخ بشه ولی حتماً ميدونست که نوشتن چيه ، قلمی داشت از پر و ظرفی دوات و جوهر خشک کن- اگه الان زنده بود به نوشته های روی مونيتور چی اطلاق می کرد؟-
آدما پير ميشن و با تجربه- آروم ميشن و هماهنگ- آنقدر که گاهی فراموششون می کنيم و اتفاقی هم نميفته- وابستگيشون به زندگی کم ميشه- کمتر ميخورن و کمتر اينور اونور ميرن و هی اتصالشون کمرنگترميشه- دنيای ما خيلی برای لطافت ظرفيت نداره- اينقدر که ديگه نميبينيمشون و ميگيم مردن-
احتياج به يه سکوت طولانی دارم- يه سفر بی هدف- يه تعليق يه آموزش- يه کم تنهايی- فکر نمی کنم زياد طول بکشه- شايد به سال نکشه- بعد بر می گردم- آرومتر و آگاهتر- شايد اون موقع ياد بگيرم ديوونه ای باشم که شکل عاقلهاست- شايدم نه-
تکه های يخ بهم می خورند و صدايی می دهند- ليوانِ عرق کرده بی تابی می کند- تلخِ زشتِ سيال، می سوزاند- به زيبايی ماند، پس پرده- چونان خندهِ صميمی و خام دخترکی- تو همانی، کمی عريان تر و زنده تر- می نوشی و کتمان نمی کنی و می نويسی که بماند- پيچيده نيست- فقط لحظه ای است- قطره ای، نه حتی صدايی در ميان خروش اطراف- زندگی، جلادِ کوری پشت مسلسل است- گوژ پشتی اخمو زير گيسِ سفيدِ عدالتِ قاضی- پيچ در پيچِ طنابِ قوانين، دور گردن نيازمندان- زندگی، لزجِ پوسيدهِ پاره کتابی است مغموم و غريبه و وحشی- مذهب، نسخه ای است يکسان، پيچيده برای همه، عطار و فضانورد و غاز- زندگی زيباست- جايی که همه چيز امن است- لبخند دروغين و شکم سير و بدن گرم- تخت نرم و تکرار خلسه تکرارها- اگر مرگ نبود، بينهايتِ پوچ، سخت ترين جزا بود-
٭ ساعت 10 شبه و من تازه رسيدم خونه- مامان و بابا رسمی با هم حرف ميزنند- ساندويچی که همراه دارم می خورم و به حرفای بقيه گوش ميدم- مامان نمی گذاره بهش محبت بشه و انگار دور وايساده- بابا زياد محبت می کنه و محيط رو گرم می کنه- من زياد فکر می کنم و بقيه فکر می کنن خسته ام- آدمها وقتی تو موقعيتِ بدی قرار می گيرند ، قيافه رقت باری پيدا می کنند- ناراحتی منتقل ميشه و آدم هی غصه می خوره- هی می خوای همه چی رو درست کنی- حواست به همه چی بايد باشه- بعضی بحثها رو عوض می کنی- و از قبل می ترسی- رسمی بودن مسخره است- اينکه نذاری بهت محبت کنن هم- اينکه فکر کنی فقط وظيفه توست که محبت کنی- اينکه به کلمات بيشتر از حسهای خوب پشتش توجه کنی- اينکه ....- اينکه زود از تجربياتت قانون بسازی و بخوای هميشه رعايت کنيش- لبخند آدما مسحور کننده است- و اگه بودن کنار اونا رو حس نکنی تنها هستی- ..........- الان ياد کلی چيزهای خوب افتادم و انقدر سريع آمدن و زيادن که نتونستم بنويسم- توشون غذا پختن بود و ياد حلقه های پياز هم افتادم- ياد موسيقی خوب- ياد وقتی سعی می کنی چيزی بگی که همه خوشحال بشن و گر
نيم بيشتر عمر صرف جمع آوری متاع گرانبهايی می شود- مابقی عمر برای نابودی آن- غرور-
.......
دوستهای دو ساعته،زندگيهای دو ساعته- همونی که کلی سعی کردم و سعی کرده اند که توش باشم- که زود با غريبه هاش دوست بشم و غمهاشون غمم باشه و شاديهاشون- يه کم هستی باهاشون و يه عمر يادت نميره- فيلم که تموم ميشه حس می کنم پرت شده ام بيرون از دنيام- گاهی هم يادت ميره برای تو اتفاق افتاده يا يه آدم توی فيلم- فيلمها ما رو ول می کنند- با حوصله ميان و اطمينانی نيست کی و چه جوری ميرن؟- با اندوه يا ياس يا يه حس پيچيده تنهايی؟- کسی خيانت می کند و وقتی گوش کردی و انس گرفتی و ريشه کردی پرده می اندازد و ...-
يکصد خروار خاک، نشسته بر قاب عکسی- خاک کينه و فراموشی- نگاهم تميزش می کند وخدعه شيطان کثيفش- می دانم ومهم نيست- 5 قاب ديگرخالی است- تميز و بی عنوان و بی جدال- گوشه ای ساکت و نه شيطانی به شيطنت و نه چون منی در عذاب- قاب عکسم مستور است- رنجوراست- مغموم است- معصوم و گناهکار و کشته و نابود است- مجهوليست اين تجربه- ميگشاييش- پوچ يا زرين- قماريست- به عشق نماند- به تجارت بيشتر- و چرک است کاغذی که به عرق تبادلش توان- آخرين قطره است- جوهر يا اشک- ساعت خاموشيست و آفتاب تاريکيم خواهد برد همچون که تنهاييم- عودت به تابوتی نرم و مرگی پذيرفتنی که خواب ناميش-
راه رفتن رو چيزهای خرد شده – از دور يک شکل و يک رنگ و از نزديک منحصر به فرد- زرد پايين و آبی بالا- خورشيد بغلت می کنه و اگه بخوای تو هم- يه تخت بزرگ و موسيقی خيس- توتخت فرو ميری و ما هيها جلوت رژه ميرن- همه چيز تغيير ميکنه، روشنا تيره ميشن و تيره ها روشن- خيسها خشک و خشکها خيس- دورترها نزديک و ...- خاميها پخته و...- تيزيها گرد و ...-
عيد- دستهای چاق و چروک و لاغر لرزون- اسکناسهای هميشگی بين صفحات قرآن بار محبت رو بدوش ميکشن- کاری که معمولا نمی کنند- و اون سفره- بزرگترها بنظر بزرگتر ميان- شلوغی مياد و دورتو ميگيره- خوب يا بد وقتی تو فکری يهو يکی پيدا ميشه که مجبورت کنه روغن رو سبزی پلو بريزی يا نعنا رو ماست يا غذا ببری برای بزرگا يا .....- باز بخارا رو شيشه ميشينه و ميخوای نقاشيش کنی اما کلی چشم هست که اين صحنه رو به سيرک بدل کنه- همش ميگذره- سيب و گرامافون و مادر بزرگ- سبزی پلو و .........- ديگهای شسته پايان رو اعلام ميکنن- و يهو ميبينی دستت ميلرزه و روی يک صفحه قرآن ميلغزه- جلوت شعف جوانی ايستاده با لبخند- و تو دست لاغر که بهت بزرگتر اطلاق ميشه-
اولين خوشامد گويی رو وقتی آمدم به اين دنيا، يه جراح با لباس چروک بهم گفت- انگار از خواب پرانده بودنش چون هم نامفهوم حرف می زد هم لباسشو دمرو پوشيده بود- از هولش همه جا رو بهم ريخته بود- مغرور بود و محق و آنقدر منو زد تا گريه کنم- خيلی منو تکون داد تا همه جای اتاق رو ببينم اونم وارونه- با يه چاقوی سرد ،گرمترين جای دنيا رو بريد و اولين متجاوزی بود که برای جنايت پول گرفت- لباسشو پوشيد و هس هس کنان دور شد- من موندم با يه عالمه سوال و خنده های ابلهانه و گل و جوکهای رکيک عربی که يواشکی تو گوشم می گفتن که کسی نشنوه-
يه جايی که هر چی بخوای همون می شه- کُنْ فَيَکُنْ- ولی نتيجه اش رو هم به همين سرعت ميبينی- همان لحظه که به ذهنت آمد مجسم می شود و نتيجه اش نيز- نظرت چيه؟- فکر می کنی می تونی اونجا باشی؟- انگار يه کم بايد رو افکارت کنترل داشته باشی- و ترسها نيز- تاريکترين زوايا که هميشه پوشيده نگه داشته بودی- نقاط ضعف- کافيه بهشون فکر کنی تا روبرويت بايستند- من اينجام- بديهام عظيم و من حيران- ايستاده و ناظر، خرد و مبهوت- خام و آسيب پذير- اميدی ترحم آميز- شيشه رو پاک می کنی و راهی ميبينی بی پايان- و قدم اول- در اتوبان همه ميرانند- راه باريک می شود و پر خطر- عده ای باز می گردند- عده ای به آهستگی- سقوطی به دره- مردی با ماشين به رودی پر گل سقوط می کند- هرچه داد ميزنم به فکر ماشين است تا خودش- وقتی بيرون ميايد دو کودک در ماشين جا مانده اند- و او بی تفاوت- کودک را بيرون مياورم- عجيب لاغر است- اما زنده- چه حس خوبی- ساعتها آرام بودم و حتی در خواب شکر می گفتم- فال نيکی است- خواهم رفت- و عاشق خواهم ماند،با ترسهايم و خودم وخدا ....- عشق-
چی می تونه ثابت کنه جايی که من نيستم چيزی وجود داره؟- همين-
آن مرد آمد- آن مرد با اسب آمد- دارا انار داشت- سارا صيغه شد- مرد با شمشير آمد- دارا کارگر بود- سارا کلفت شد- مرد حج رفت- سارا جنده شد- دارا با چوبه دار رفت- مرد نا مرد بود- دارا ندار بود- سارا مرد بود- مرد مسلمان بود-
اينجا رو نمی خوام- زن و مشروب و حشيش نمی خوام- موزيک و ماشين و رخوت رو هم- کوکا و کافئين و دود هم- آفتاب می خوام و سکوت- موسيقی قورباغه ها رو و رخوت شستن بدن در سرمای آب- شير و برنج- بوی پشگل و حماقت گوسفندها رو می خوام- داس و تبر و بيل- چوب و چمن و سير- قارچ و زنبيل و الک- سگ و سيب و ارزن- متقال و زغال و عنکبوت- اسب و چرم و مرغ- دوست می خوام- دوستانی خوب و ساده- دوست نادان می خوام- تاول و ستاره و خاک- گليم و نی و چاه- يادم مياد بچه که بوديم وقتی نمی خواستيم بخوابيم پدر بزرگم می گفت: اگه نخوابی يه سر دو گوش مياد ها!- ما هم می ترسيديم و می خوابيديم!!- و کلی خربزه که تو زير زمين بود- حوض و ماهيهاش- کفترها و فضله- راه پله پشت بوم که انگاربه بلنديه کوه- بوم غلطون رو کاهگل- گوله های زغال و کرسی- سينی غذا و سفره بزرگ- بعد از ظهر تمام نشدنی و خواب اجباری- کشمش و آجيل و کتابهای گنده و بوی خاک صندوق خونه- پشتی و قرآن و تسبيح- انگار همه چی آروم و امن بوده- حالا ماشين و روغن و رقابت- مسابقه و استرس و عجله- جزييات له ميشن- گل
شتر رفت- جنگل هنوز ساکته و قشنگ- حيوانات تجربه می کنند و گاهی عذاب می کشند و رشد می کنند- گاهی که اميد نيست و همه جا تاريکه و آب سياه از برگها می چکه، يه نور کوچيک از يه کرم شبتاب ،عربده موجود نا چيزی است به همه عظمتِ وهم و تاريکی- دلفين مدتی کنار ساحل ميامد و از شتر داستانهای صحرا می شنيد- صحرا،جايی که برای چند قطره روزها تشنگی بود- سوسمار کراوات نويی خريده و از ديدن سری فيلمهای "پدر خوانده" مالامال از غرور و مردانگی می شه- زرافه فقط ساکته کمی هم گيج- اسب آبی بعد از جراحتِ لبش زياد فرقی نکرده- دلفين مثل هميشه به فکر يه خونه سفيده- سوسمار به فکر امپراطوری- زرافه ساکته- زرافه آرومه- زرافه بلنده- دلفين نگرانه- سوسمار نگرانه- اسب آبی نگرانه- دون کورليونه سوسماره- زرافه ، زرافه است- فقط زرافه است- کاش می شد عربده زد- کاش می شد- *** سوسمار کلی زمين خريد- همه قورباغه های اونتو رو کشت- البته قبلش تا10 شمرد-مهلت- و همه درختهای اقاقيا رو هم- همه بوته های تمشک وحشی- اما هميشه روح زندگی در آنجا
... شايد هم بدليل اينه که در وبلاگ عادت مرسوم، استفاده از يک زبان راوی و روزانه است- يعنی من هم امتحان کنم؟- خب- *** الان بابا داره برای شام برنج درست می کنه- کته هميشه هست حتی اگه غذا ساده مثلاً نون و پنير و هندوانه باشه- تازه ظرفها رو شسته ام- لباسها داره شسته می شه- زمينها همچنان کثيفه- نمی دونم چه جوريه که وقتی همه چی تميزه من هم لباسهای بهتر می پوشم- شايد برای همينه "دون کورليونه" هميشه کت و جليقه و ... می پوشه- ... *** اين زبان ساده تر و صميمی تره،شکی نيست- نظرتون چيه؟ همينجوری ادامه بدم؟- من با کی دارم حرف می زنم؟!-
يه شک جديد- آيا وبلاگها منظورم رو منتقل می کنه؟- امروزداشتم برای "nights on highway" تعريف می کردم چند تا شو، فهميدم اونی که می خوام نفهميده- اشکال چيه؟- شايد چون زياد می چلونم بايد کلی تو لپ خيس بخوره تا مزه بده- کاش می فهميدم آدمای مختلف چی استنباط می کنن- گاهی يک comment هست اما کافی نيست- نمی دونم چيکار کنم- شايد بايد توضيح بدم- داستانها رو،وقايع رو،... شايد بايد کمی خودمو معرفی کنم- شايد بايد بگم اسب آبی و سوسمار و زرافه و شتر و دلفين کی هستند- نمی دونم- دوست ندارم تو کوه عربده بزنم و پژواکی نشنوم-
جنگل آرومه- از دور صدای چلپ آب مياد- شايد دلفين است- همه ساکتند- سوسمارو زرافه و اسب آبی و.... هيس، شما هم ساکت با شيد-
باز شک کردم- باز از آدما پرسيدم واقعی هستن؟- هنوز فکر می کنم تنها هستم- بقيه همه تصويرن- خيلی هم سعی می کنن که واقعی باشن- اما باز منظره می بينم و عکس- شايد به خاطر اينه که زياد حرف نزدم چند وقته- شايد چون زياد فيلم نيگا می کنم نمی فهمم چی واقعی است- گاهی از سرمای زياد می شه لذت برد- از تنهايی- از گشنگی- درد- وقتی می بينم که باز داره تکرار می شه اول خندم می گيره بعد بنظرم مسخره مياد- انگار همه اينها با جزيياتش هميشه بوده- انگار گاهی يادم مياد و از تکرارش احساس حماقت می کنم- واقعاً فکر می کنم نکنه دارم فکر می کنم و همش يه لحظه است- همه عمر- نکنه يه بازی شبيه سازی که خودم خواستم بازی کنم- خودم خواستم يادم بره که طبيعی جلوه کنه- نکنه همه اين شخصيتهای عظيم و مقدس و تاريخی مثل ميکی ماوس هستند- نکنه فقط جاهايی وجود دارن که من در اونجا باشم- مثل بازيهای کامپيوتر که همه چی هست، سر جاش،اما بشرطی که تو هم اونجا باشی- اگر من بچرخم آيا پشتم هنوز چيزی وجود داره؟- اگه گوشه منه که صوت رو مجسم می کنه و چشمم که تصوير رو و پوستم و .....پس بدون اون
خوشحالم به شمع توی غار- راضيم که سيرم- و می خندم چون فراموشکارم- غاری دارم که ساکته- خوش رنگ و تميز- پر از نور و صدا- پر از نقاشيهای قديمی- جای دستهای مردم- و حيوانات شکار شده- و بطريهای ابتذال مستی- و سقفی بلند- که بشه پرواز کرد- آنقدر دور که غاری نباشه-
خب يه کم راجع به شتر- شتری با اشتهای زياد و خجالتی و کم تجربه- پر کار و معمولی- تو صحرا بود و می رفت- نه آروم نه تند- از پشتش خاک بلند می شد وروی مژه هاش می نشست- خنديد و گفت: سلام- اما تو دلش می گفت با دقت اين شتررو نيگا کن- خوشگل نبود اما يه جوری بود- يه کم از درياچه وسط جنگل آب خورد- و با دقت از گِلهای سياه کنار آب به مژه هاش ماليد- آدم خيلی زود به يه شتر عادت می کنه- انگار هست و نيست- وقتی هست نمی بينيش و وقتی نيست می فهمی-
خب در واقع الان ديگه فقط برای خودم می نويسم- آدمای زيادی اين دور و ور نميان- بهر حال غروب و جنگل آروم و ساکته- خرگوش رو پای شير خوابيده- فيل زير يه قارچ کوچيک- پروانه تو گوش فيل- اسب آبی زير برگ سبز وسط آب- دلفين کنار گياه نقره ای- و فقط يه حيوون که داره خواب دلفين رو ميبينه- يه شتر- معمولی و عجيب و ساده- آب تيره است- کمی سرد- و گرمای تازه حبابهای محبت-
چارپايه من يه گاو کم داره که جلوش بشينم شيرشو بدوشم- راستی هر چی فکر کردم يادم نيامد اون لاک پشت که آويزون بود از چوب چرا افتاد(داستانشو که يادتونه؟ پرنده ها و لاک پشت...)،يادمه يه چيزی گفت و افتاد، شما يادتونه چی گفت؟- چند تا قصه بلدين که برای بچه ای بگين؟- شايدم فکر می کنين وقتی کتاب الکترونيک هست و روبات سخن گو و بازيهای مختلف و واقعيت مجازی کسی ديگه قصه گوش نده- شايد ديگه به پدر مادری هم احتياج نيست- شايد ديگه دست گرم يه پدر يا آغوش گرم مادر معنی نداره- ما چه نسلی ميشيم،مثل صفی که آخرش تنها وايساده ايم-
يک سکه ميندازی- در ماشين باز می شه- شروع- خيابانها می آيند و آدمها- جندگان و پليسها- همه بغايت واقعی- لمس شدنی و دست نيافتنی- پاکتی مهر و موم شده- و نقش تايپ شده،تميز- اسم و شغل و نقش- کمی بازی می کنی- لج می کنی و نقش نمی پذيری- عين نقش- عصيان می کنی و غذا نمی خوری- عين نقش- سبقت نمی گيری ، به همه لبخند می زنی- عين نقش- سر می تراشی و مو بلند می کنی- عين نقش- فحش و انکار و نقش- آوارگی و عشق و نقش- نقش نمی خوام، بازی هم- می خوام نقاش باشم- همشو می خوام- اينم نقشه؟-
عسل می ريزه رو سرم- اينقدر غليظ که مزه اش معلوم نيست- شيرين يا ترش- نمی فهمم که فهميده ام يا نه-
يک ليوان شيرم- منتظر و سفيد- پايانم،نابوديم است- بلعيده شده يا فاسد- نگاه شهوت تشنگان- وکينه سياهترها- * * * يک ليوان شيرم- ريخته و به هرز رفته- خاکی و آلوده- راهی طولانی و پايانی مبتذل- * * * يک ليوان شيرم- خوش و گوارا- چرب و شيرين- مرا با لذت بنوش-
همه جا ساکته،من هم...