پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۰۳
قلمبه خط خورده بوقم بر زمينه آبی- سوراخهای زهوار سطلم ،چرمين- و حماقت عمود آفتاب در 12 بر زمين- و نا تمام ِ کشدارِ کسالت ِ روزها- بريده ناف و عقيم و عميق- کشته نسيمی طوفان زده و خاک بر باد-
تو اين فروشگاه دستگاههای زيادی است برای بازديد و خريد- شبيه به هم- يه مکعب بزرگ که وسطش نيم تنه يک زنه و تو ميتونی کارهای مختلفی بکنی- ميتونی از يه سينه اش شير گرم بخوری و از اون يکی اسپرسو!- ميتونی با يه سکه کلی محبت و لطافت ببينی ازش و ميتونی با يه شوخی کلی غر بشنوی- بعضيهاشون برای خودشون تبليغ می کنند و بعضيها ،خودشون رو ميگيرن- بعضيها هم لبخند عجيبی ميزنن- شايد فکر می کنند اغواگرانه است گرچه بيشتر احمقانه است- از همه جالبتر اون دکمه است که وقتی حوصله نداشتی خاموشش ميکنی- بعضيهاشونو نميشد ديد آنقدر رو صورتشون روغن و گچ و سيمان و ...- من يه مدل کوچک و ساده خريدم- اون بی صداست و فقط همون سرويس اسپرسو و شير رو داره!-
من کوزه ام- پر خواهم شد و خالی- وصدايی است از من- چلپ و چلپی- چرخان و گيج به دنيا آمدم و در کوره پختم- حامل تشنه ام و حمال سير آب تشنگی- مرگم و خرد شدنم آخر ابتداست- چرخ يکسان است و من مبهوت تجربه دوباره گرمی دستش-
پدربزرگم شکارچی بود،درشت هيکل و اهل علم- کتابهای قطور و سنگين ،جلدهای چرمی- درشکار از مرغابيهای پلاستيکی استفاده می کرد- اونا رو تو يه برکه ميذاشت و کمين می کرد- مرغابيها ميامدند و به هوای غذا مينشستند- اون هم چون چشماش ضعيف بود وقتی نشونه می گرفت همون مرغابی مصنوعيها رو با تير ميزد- و مادربزرگم ،قد بلند و پر حرف و عجول- قوی وبا نگاهی نافذ- اولين قطره های باران که روی کاهگل و حصير باريد بوی خاک همه جا رو گرفت و پدربزرگم طبق معمول مادربزرگ رو صدا کرد... پدربزرگ:"خانوم..." مادربزرگ:"...کوفت!..." پدربزرگ:"...دِع..." دايی بزرگ(که می خواست ميانجی باشد): "مامان ،تو که نذاشتی آقاجون حرف بزنه اصلاً مگه ميدونستی چی ميخواد بگه؟" مادربزرگ:"بله ميدونستم،ميخواست بگه داره بارون مياد رختها رو از روی بند جمع کن! من هم که ميبينی خودم دارم همين کار رو ميکنم..." دايی ميره پيش پدربزرگ و قيافه دمغ اون دلشو ميسوزونه و ميپرسه: "حالا آقاجون چی ميخواستين بپرسين؟" پدر بزرگ:"ميبينی پس