پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2004
تصویر
كاش با صداي قاشق به ليوان چاي بيدار ميشدم- با لبخندت كه شيرينش ميكرد-
پرگار خورشيد آهسته درختان را پيمود- گرماي دودكشي سياه منظره ام را رماند- پرندگان آخرين چرخ را زدند ولي ناخنهايت مرا نخراشيد- بدن بي استفاده ام در سرما زرد شد و از شاخه ها چكيد- سياهي همه آبيهاي سير سرد شب مرا در رطوبت باران به سنگهاي كف زمين ترسانيد- آنقدر كه به صبحي نينديشم- و نتوانم بنويسم بيش-
-... وقتي گفتم اگر نمي تواني تا ابد از من در برابر خورشيد محافظت كني كنار برو رفت- هنگامي كه بازگشت نور خورشيد بر پيراهن روشنم منعكس شد و توانستم از زير تاريكي حاصل از موهاي انبوهش شعله هاي چشمانش و پيرامونش را ببينم- هويدا بود مرا دوست داشت- از نا منظم قلبش- از چشمان خيسش و لرزش انگشتانش و از اينكه نمي توانست كلمات را به كمك بگيرد و ...-
موهاي ابر سياه بر شانه هاي سپيد زمين مي لغزيد- او نيز-
قطره لامپي بر سقف خشك شده و نمي چكد- بيرون شيشه برگ خشك شده و قطره اي نمي چكد- سينك نقره اي خشك شده و قطره اي بر آن نمي چكد- گلويم خشك شده و قطره اي از گونه ام نمي چكد- دستانم خشك شده و از قلم قطره اي نمي چكد- صداي تمام قطره ها در مغزم خشك شده اما قلبم مي چكد-
تو تمام تكثر شهري‏‏‏‏ وارونه و آويزان از شاخه ها- تو گرماي نبض زير پرهاي پرنده اي وقتي به سرعت از بالاي سرم لغزيد- تو عطر برگ خيسي- رنگ قهوه اي و سبز سيري- تو آن چيزي هستي كه من ندارم- و هر آنچه كه دارم-
خورشيد از پشت درختان زار ميزد- پرنده ميچرخيد- برگ تاب ميخورد- قطره ابري چكيد- بر شهر بنفش- سپيدي آن بالا نشست- دور از گرگ و ميش- كاج لخت شد و نحيف- مرد گريست-
به ميان گرداب برو- مستقيم در مرکزش- و از آن ميان صورتها را ببين که در اطراف چون سراب بخار ميشوند و می رمند- اين چنين نيروی عظيم در اطرافت همه را ميترساند- پس آنان تو را بدبخت مينامند و دل ميسوزانندت- اينجا که سرسام باد نوازشم می کند و انبوه قطرات مسخ شدگان بيرون را معوج ميکند و پراکنده- و در پايين همه چيز به پايان ميرسد- حتی هيچ-
من خيس- من افتاده بر سنگهاي سرد- درختم در بالاي سرم ماند- خورشيد باز او را پيمود ولي اينبار سياهي سير مرا ترساند- اين پايين خواهم پوسيد- بجنب طلايي من-
درخت ترسيده از پايان در پاييز- موسيقي دلهره ريزش لخت غرور- گذر نور از ميان مانده استخوانهاي چوبي- رنگ پريدن برگ- حسرت مرگ در رگ- و سكوت تحمل نظاره سقوط- سبز نبودن درد است-
همسر عزيزم اين پارچه ها هنوز همانهايند روی تخت- کمی کثيف تر شده اند اما جای تو هم بر آنان است- آن سمت تو هنوز بوی تو را دارد، سخت است در شب به آن سو غلت نزنم و بويت را نيالايم- مثل کمد لباسهامان، هنوز نيمه چپ کمد که متعلق به آويزه های تو بود نيمه مرا عطرآگين می کند- نيمه خاليش- نيمه تو- حضورت با نيمه های خالی مرا شاد می کند و غمگين- و اين مثبت و منفی چون گرم و سرد غوغايم می افزايد و طوفانی مياورد- منِ خُرد کمی از اين می بويمت و کمی از آن- و طوفان را طاقت نياورم به بردن بوهايت- نقض غرض هم هست که بودنت را شری بود و نبودنت را شوری- بودنت را تاب نياورم، نبودنت را طاقت-
کودک چه روان بر تاب غنوده- قرچ قرچ آهنش چه روان می خواباندش- بيش از اين بر نتابم- حضور عدم روانی فلز روحم با سکوتِ صورتيش را- تابم-
همسر عزيزم- به اميدِ يافتنت اينها را می نويسم- حسم می گويد در خانه ای اما وقتی به اتاقی ميروم گويی تو در اتاق ديگری هستی، اگر به آشپزخانه بروم به ديدنت و آنجا نباشی تميزی ظروف می گويد رفته ای، شايد به حمام- اگر به حمام بيايم و آنجا نباشی از بخارهای روی کاشی می فهمم که تازه اينجا را ترک کرده ای و شايد در اتاق خواب باشی، اگر آهسته به اتاق خواب بيايم و آنجا هم نيابمت، از عطر فضا خوب می دانم بوده ای و...- به آشپزخانه ميروم باز- و اين ساعتها مرا در خانه کوچکمان همچون ديوانگان راه ميبرد- در پايان هميشه فکر خواهم کرد برای خريد بيرون رفته ای و من فراموش کرده ام چون هميشه- از ترس اينکه مبادا چون به دنبالت بيرون بيايم تو به درون بيايی اينها را می نويسم که بخوانی و بدانی بدنبالت هستم- آيا آنهمه نامه که به يافتنت در اتاق خواب و هال و آشپزخانه و حمام و ... گذارده ام نديده ای؟- همسر آشفته حالت مهرداد
آخرين تکه نورِ، حرفهای ماه پشت ابرهای تاريک شب از بين رفت- بی اغماض- همچون کيسه ای معدوم که مردی آنروز به آرامی با پا به داخل رودخانه عميق پرت کرد- بی ترحم- مانند آخرين تفاله های بدن پشمی بازيچه روی آسفالت که روزی ملوس تر بوده- مانند بلع خفقان آورِ دودِ شهری پنهان از بنفش- پس سکوت می کنم وقتی کلمات خائنانه به گوش خواهند رسيد- وقتی نقطه ای، مکثی، سرکجی تمام شکوهم را ناپديد می کند- که گويی هرگز نبوده است- قاصر مکتوم همان به که به ميانه آشکار-
خط چينها از کنارم می رميد- زيپ طلايی اتوبان را شکافتم- فلشها به جلو ميراندم- آهسته، مدرسه- آبيها، گردها، قرمزها، ...-
کاش ميتوانستم آرام همچون زمزمه و لغزان چون حلزون به گوش ات داخل شَوَم و در لابه لای هيجان وصلِ ارتعاشات به قلبت راهی بيابم به وصلم-
من تنهايم- يا در حضورعدمت با من- يا با عدم حضورغيبتت- اينها همه هماهنگی افزود- که فرصت درک واحد شدن هيچ با همه بود-
همهء آسمانيان بالاي سرمان قند مي‌سايند سفره‌ مان به بزرگي فاصله‌مان و همه خوبهاي دنياي بينمان مهمان شاديمانند،مبارک است.
درخت بارور سيبی آزاد کرد به شکرگزاری از خاک- رضايت خاک زمزمه ای بم بود-
پشت صاف آسمان خراش می خاريد- پس کجايند آن دو مهربان که آويزان از طناب مرا می خاراندند-
تراموا از ريل خارج شد و به سمت کودکان رفت- کودکان از ترس بستنيهاشان را به زمين انداختند- مورچه ها در بارش شهاب سنگهای يخی جان سپردند و منقرض شدند- ساختمان، آسمان را خراشيد، آسمان ناليد- بالاخره صدای پژواک قطرات در فاضلاب سوسکها را ديوانه کرد- آنان عربده کشان زشت شدند و گوژپشت با سبيلهای انبوه- مردم آنان را خائنانه مسموم کردند، سپس روده هايشان را به ديوارها پاچيدند و زنها بر آنها استفراغها کردند- تنها مفرم از کابوس بيداريم خواب است-
در کنار من کسی راه ميرود- دستم را ميگيرد- مزاح ذهنم را ميشنود و لبخند ميزند- او حضورعدم توست که هر جا ميروم همراه ميبرم-
گفته هايم در ميان ناگفتنيهای نافهميده فهميدنی نبود- سرما گرما شد و من راحت نشدم-استکانی چای- استراحتگاهی سبز، غربتر از وطنم- دور از من سبزی فقط سبزه ای بود بی طراوت- دنيای مجازی اطرافم با من رشد نکرد، من کوچک شدم- پروانه ای بودم نشسته بر زمين ثانيه ای به عبور چرخی از اتوبوس- آرام-
خوابم نميبرد- در ذهنم گوسفندها را ميشمرم- آنها سفيدند و هر کدام که از روی حصارها ميپرند ميشمارم تا خوابم برد- بر خلاف تصور آنها شبيه هم نيستند- بعضی زبر و زرنگ و برخی فربه، تعدادی پشمالو و چند تايی واقعاً نميتوانند بپرند، سعی می کنند با دندان به تکه چوبها آويزان شوند اما ...- از پشت هياهوی بقيه بلند می شود و غم آن گوسفندان و آن سر و صداها خواب از چشمم ميبرد- تعدادی گوسفند با سرهای سياه آنطرفتر ميپرند- گويی برای خواب ديگری تلاش می کنند- بين آنها و اينها رقابتی است- گويی المپيک برگزار ميشود- گوسفندی تيری شليک می کند و شروع ميشود- اين چه همهمه ای است؟- چگونه بايد خوابيد؟- باران ميگيرد، آنان ميدوند و در گل زمين می خورند و از خشم فرياد ميکشند، نمی خواهند مسابقه را ببازند- من بيچاره مگر ميتوانم بخوابم؟- فقط در لژ نشسته ام و شاهد اين مبارزه احمقانه ام- آنطرفتر مسابقات پرتاب چکش و اينطرف پرتاب نيزه است- نور افکنها بيداد می کنند، جمعيت فرياد ميزنند و داورها ...- اين بار بايد يک گوسفند محبوس در اتاقی را بشمرم-
زنانی بی سر، زيبا و پوشانيده، ايستاده برای نظاره گرانِ پشت شيشه- حشرات به نور جلب می شوند، حتی به مرگ، انسانها کاش- پيرزنی از پای مجسمه های اغراق شده مردانِ کارگر، گل سرخی چيد، بی توجه به فلز بالای سرش- و سرنوشت، آنچه رقم ميزند مهم نيست او آرامشم را هدف گرفته است-
وصيتنامه هان ای پسر تو چون نسيمی، چون از بر گل بگذری معطر گردی، بهوش که بر گرد نجاسات مگردی که آلوده شوی و مطرود عالمان. با شدائد مجنگ بل بزی همچنان که با موج نتوان. در عمق غرق نشوی در سطح خواهی گنديد. آهسته روی تند گذری، به دقيقه ساعتها بينديش به دغدغه هيچ. روز شب شود و روشن تاريک، بالا پايين و راست کج، استوار چيست؟ گذر کن، آرام، ناظر، زندگی بر ملايمان سخت نگيرد و گر سخت گيری، سخت شوی.
دريا را ديده ای ساحل را ميشويد؟- و انسان را که آلوده اش می کند با همان پشتکار؟-
اينجا از افق دور است، از اشتراک- افتراق است اينجا- آسمان آن بالاست، دريا اين پايين- تنها پرندگانند راهوار به هردو-
يک حبابم- نازک و شفاف- آنطرفتر کسی عرق می چکاند و سياهی بيرون می کند از لباس- در من بنگر، در رنگين کمان طاق زيبايم- در کوتاهی زندگيم واقعيتی است- تعجيل کن- قطره ای کافيست تا آسمانم از حقيقت تهی شود-
پدربزرگم که مُرد، درخت بيد شد- مادر بزرگم بر سنگی اشک ريخت- پدربزرگم دستانش را محبت آميز بر پشتش می کشيد- هنوز سايه سرش بود- شيشه ای گلاب بر سنگ ريختند- قطره ای هم نصيب بيد شد- پدربزرگم معطر شد- برگهايش را افراشت، مغرورتر-
شبها سايه ها راه ميفتند و از پايين درختها به پنجره ها تعدی می کنند- گاهی به درون اتاقها ميايند و به خوابهايمان وارد ميشوند و آنها را خوفناک می کنند- گاهی فقط بر مبلی لم ميدهند و تا صبح چرت ميزنند- گاهی که ميلرزند گربه ای را ميترسانند و ميخندند و باز ميلرزند و ميترسانند- صبح همچون کابوسی مرموز ميروند، در حالی که زمزمه می کنند:"ما دوستان جدا نشدنيتان هستيم، سايه وجود سياهتان"
خرمالوهای قرمزِ سنگين به اجبار شاخه ها را رها کردند و به آبی حوض سقوط کردند- قطرات آبی، که مدتها سرد بودند در شلوغی و هياهو از حوض گريختند و بر آجری ديوارها پهن شدند- انوارِ زرد آفتاب که از گرما گريزان بودند، قطرات را سبک کردند- قطراتِ سبک، سفيد شدند و بالا رفتند- قرمزها در آبی سبک بودند- آبی بر آجری سبک شد- سفيدی بر آبی ميرفت- زردی، آجری را گرم کرد- آجری، آبی را سبک کرد- سياهی، آجری را سرد کرد- سرما، سفيدی را آبی کرد- آبی مثل قرمزی سقوط کرد- قرمزی، آبی را شيرين کرد- ...-
در خاکِ تنم، آرزوی شکوفايی دانه هاست- شهوت فرورفتن ريشه ای در اعماقم- خاکم، زير پا- بگذار زندگی بر بالای سرم مغرور شود-
زير پريز تلفن را هر روز بايد جارو کرد- از دو سوراخ آن استراق سمع نشت می کند-
سايه ابر، حفره بينی کوه را قلقلک داد- همه جا پر شد از زردی و عطسه و قرمزی-
رودِ راه گم کرده به هيچ جا نمی رسد، خسته در بيابان، پهن ميشود تا آفتاب تمامش کند- اما رودهای خوش شانس، مردم ميبرندشان به زمينهاشان، هندوانه ميشوند و ماندگار-
ابرِ تنها، سفيد و بيروح در آسمان ايستاده بود، کمرنگ- سايه اش بر زمين اما چهارنعل ميرفت، شيطان-
آسايشم، سر نهادن بر گرمای بدن مرغهاست و گوش دادن به نجوای آرامشان در گوشم تا خواب- و بدنم بر مزرعه ای بزرگ ازغوزه ها است و نوازشِ تک تارِ آخرين حلاج که تار و پودِ در هم ريخته را از کسالت زمان رقصانيد- گله ای بز از من می گذرد، بی توجه به زبری ضخيم پشمشان بر تنِ خواب- همه را نهاده اند بر چند درختی که گرچه از عادت عموديش دور است اما پايش بر زمين است و جانوری بر آن لانه دارد- مستم، که اين خرچنگها در بَرَم نغمه چنگی است که غول را خوابانيد- نقض غرض هم هست که اگر ننويسم، خرچنگی نماند و لاجرم نخواباندم و اگر بنويسم اينها...-
...سکوت...
کاش gay بودم و سالها بيهوده به دنبال شريکی نمی گشتم که قوانين می گفت مونث باشد- که خود را زيباتر از چيزی که هست نشان دهد- و مهربانتر از آنچه هست- و ظريفتر و نرمتر و لطيفتر و نوعدوست تر و ...- کاش سالها در ميان کسانی نمی گشتم که مجذوب قدرتند- و اميدوارم بدانی کمتر قدرتی پيرامون خشونت نمی گردد- خشونت- چه لغت زشتی برای آنهمه ظرافت که در پوشانيدن واقعيتها با پودرها و روغنها و بوها ... به کار ميرود- می دانم- آرايش، که خويش واقعی نبينيد- همانگونه که از خود غريبه ايد، می خواهيد و نمی گوييد، می دانيد و انکار می کنيد، ظريفيد و قدرت می خواهيد و اگر ظريف بينيد ضعيف پنداريد- چه خوش اقبالی که اگر اين روحيه زنانه، در مرد زاده می شد می توانستی جهنم واقعی را ببينی-
وقتی جسدم افتاد خواهی ديد اتفاق فرخنده ای است- آب می پوساندم و خورشيد خشکم می کند- باد مرا به پای علفی ميبرد- تمام شرافتم سبز ميشود و گوسفندی مرا با هزاران ديگر بی ملاحظه آسياب می کند- آيا در روحيه اش مفيدم؟- باد مرا به درياچه ای ميبرد- ماهی مرا نفس ميکشد- و با شنها از آبششهايش خارج ميکند- چه نغمه ای در گوشش خواهم بود؟- دلنشين؟- باد مرا به شهری ميبرد، ای کاش خباثتهايم بر اولين لزجِ افتاده بر آسفالت بچسبد- شايد به آسمان بروم که ابرها هستند، برای سواری- جايی پايين ميروم، با قطرات يا سردتر و آرامتر- مرا بنوشند در ميانشان چه هستم؟- زائدی غريبه يا منزهی مغّزی؟- باد مرا به بی فشاری براقِ قرمزی لب عشق ميچسباند- در آغشتگی مماسش واصل خواهم شد- خائن نخواهم بود؟- باد مرا به پنجره ای مينشاند- چشمانم برصداقت شيشه پهن ميشود و شاهد خواهم بود، بر مصائب، بر شادکاميها- رازدار خواهم بود؟- شايد به همه جا برويم- بزرگ شويم، با ديگران مخلوط شويم- شايد ديگر غروری نداشته باشيم- ناظر شويم و لذت بريم- بالاخره-
هليکوپترهای کهکشان پرتقالی گَرد حمل می کنند- عنکبوتی شوخ، تکه شکوفه ای را تا ابد آويزان و چرخان معلق کرده است، چه لحظه باشکوهی ماندگار شده است- حلزونی با بازوبندِ طرفداران آرامش و سلامتی بدون عجله راه کوتاه و طولانی امروز را آغاز کرده، از ظاهرش مطمئنم به راه بيشتر از هدف مينديشد- علفهای سبز شب نشينی دارند، سراپايشان جواهر است، درخشان- فرشته ای با پيراهن بلند و صورتی به سبکی پروازِ يک پشه به سويی می خرامد- نسيم دستی بر صورتم کشيد، نخل هيجانزده شد- اين سکوت کافيست تا آدم ساکتی را ساکت نگهدارد-
سفالگر بر گل دميد و از خاک و آب، بر چرخ گردون وجودی آفريد- او را به کوره شدائد سخت کرد و با لعاب رنگينِ دنيوی، شکننده- پس از زمين بر آمد و بر بلندا ايستاد- لعل و گل و بلبل به کنارش همه خوارند ساقی و می و چشم خمارش به کنارند آب را به گل، معطر گردانيده و در او انباشتند تا که در وقت مراد، بر دست يار بوسه ای بتواند زدن- از بخت بدش لرزه بر اين خاک بيفتاد فی کل المکان هرچه در اين خاک بجنبيد بيفتاد آن کوزه که بر عرش نشستی دو سه روزی وز دور زمان غافل و غافل که بيفتاد بگذاشته دستان به کمر فخر فروشان يکسر همه غافل بهمان دست بر آن خاک بيفتاد
يک بطريم، سفيد از يک گاو- بطريم، خمار از کهنگی شرابِ مغروق در دريای فراموشی، پنهان در جعبه ای مدفونِ انبارِ کشتی، شکسته بر کف شنهای تاريک اقيانوس- بطريم، شکسته با لبه ميزی و حريص بريدن گلويی مست تر در دعوايی کافه ای- بطريم، محيط بر کشتی کوچک و محاط بر ميز کاپيتان کشتی غول آسا- بطريم، لحظه ای مانده به مرگ روی تسمه ای سياه و ثانيه ای تا بازيافت خرده شيشه ها- بطريم، سرگردان از لگد کودکان و خراشيده از سفتی سنگهای محصور در قير خيابان- بطريم، پيچيده در مخملی گرانبها و جعبه ای از چوب معطر، منتظر در بهترين قفسه فروشگاهِ پيرمردی سرخ بينی- بطريم، طلايی در جهنم سوزان و در کنار هزاران چون من بی نام و نشان و به تولد- بطريم، شيرين از محبت سکنجبينِ انگشتان مادربزرگت- بطريم، مانده بر دريا و چشم به راهی گمراه- بطريم، ترسيده و لرزان، ايستاده بر گوشه ميزی بی تعادل در انتظار سقوط از واهمه دعوای آن دو زن و شوهر- بطريم، بی برچسب، کز کرده در گوشه سرد يخچالی سوت و کور و تاريخ گذشته و وامانده- بطريم، روزی شيرين کام بودم اينک اين چنين شکسته و سگی در ميان
دارد شب ميشود- هوا نمناک است- چراغهای روی کوه می درخشند- از نوک برگهای تازه، قطره های خنک آب می چکند- قطره ها تازه از آسمان به زمين رسيده اند- همه چيز برايشان تازه است- مخصوصاً پوست نرم برگها- مثل بالشی نرم برای فرود- آنها هيچوقت قبول نمی کنند بعضيها روی سنگ سقوط می کنند و هزار تکه می شوند- قطره ها که خورد شوند بيشتر می شوند- قطره، قطره است ديگر- بزرگ يا کوچک- رهگذرها سرشان را نزديک ميبرند و هزار ماه ميبينند نشسته بر گياهان، آويزان از هر گوشه ای- ماه ميچکد- هر کدام ده ماهِ ديگر ميشود- قطره ها به هم می پيوندند و يک ماهِ بزرگ ميشوند- يک قطره بر ماه ميپرد و ماه ميپرد- آسمان هرچه بد اخمی می کند و غر ميزند، قطره ها بيشتر فرار می کنند و می آيند پايين- اينجا همشان با هم به راه ميفتند و می خروشند- همهمه ای است- قطره اشکم بيشتر از اين نمی پايد و او نيز دور می شود- به دنبال همه-
شاهد، 90 درجه سرتو به پهلو خم کن- ابرها به خط- آماده- رعد و برق- تگرگ- و بدن همه برگها سوراخ و مرده-
ما اشرف مخلوقاتيم- مردان بر هم شاخ می کوبند- زنان، بی تفاوت نشخوار می کنند و در نهايت خود را بر بزرگترين و قويترين تسليم می کنند- کاش گرگ بوديم و ميليونها گوسفند را بی دليل ذبح نمی کرديم تا در بيابان بگندد فقط به رسمی- کاش خرس بوديم و شيرينی تخريب مأمنی، عسل زندگيمان بود و سير می شديم- ميدريديم و نمی فهميديم و از اجساد کوه نمی ساختيم- کاش کوسه بوديم و به هر دندانی وجودی می گرفتيم و به جايش ده ديگر در مياورديم و بسمان بود- کاش خوک بوديم، فقط در گل غوطه ور بوديم و به نجاست و شهوت بسنده می کرديم- کاش مردارخوار بوديم و برادرکش نبوديم، کاش لاک پشتِ طمع بوديم و لاشخورِ پول، فيل کاهلی و طوطی تکرارها، ميمون ابتذال و کلاغ پير و کفتار باج گير- کاش لااقل خود را اشرف مخلوقات نمی دانستيم- مرغها را آويزان می کنيم، بی لباس و بی آبرو- گاوها را می چلانيم- درختان و هرچه سبز رنگ است ريشه کن می کنيم- کاش دهانمان را ببنديم ما اشرف مخلوقات-
درختهای بی برگ....- تيرهای کمانِ نشسته بر زمين از جانب خدايان- لحظه انفجاری ايستا- نايژکهای زمين در ريه آسمان- آخرين اثر موجودی رفته و رگ و پی مانده- متضرعانی سنگ شده و دست بردعا به آسمان برده- رعد و برقی زمينی در تقابل با آسمانيش- ريشه های زمين در خاک آسمان-
چراغها، متين و آرام در رديفها ايستاده بودند- وقتی رودخانه حائلمان شد، شيطنت باطنيشان را در آب رودخانه ديدم و چه شاد بودند و رقصان-
ما درختيم- ريشه در خاک داريم و به آسمان ميرويم-
زندگيم، چراغ قرمز کوچک روی زنگ است- روشن است- هيچ کس لمسش نمی کند- هيچ کس حتی به آن نگاه نمی کند- فقط هست- روشن- مثل وظيفه- چه فايده ای دارد؟- مثل لوله سياه پمپ- بدبو و خاکی و دست به دست و متعفن-
تب دارم- کنتور گاز از سرگيجه ناله می کند- نوازشش می کنم- وقتی خوابم می برد درجه در دهانم خورد ميشود- خون مخلوط با فلز چه طعمی دارد- نيمه های شب است و سرم گيج می رود- دون کرليونه به همسرش حرفهای عجيب ميزند- سوراخ توالت زيبا است- سفيد و براق و نرم و گرد- دلم نميايد آنجا را کثيف کنم- پس به حياط ميروم- يک زرافه کوچک که شبيه جوليا رابرتز است بالای سرم پرواز می کند- بر فراز درختهای اين اطراف چرخی ميزنم- چه ترسناکم- از پنجره به داخل آمدم و خوابيدم-
چه بهای سنگينی برای رازداری- از دست دادنت- رازدار خواهم ماند-
يک نهال مطرودم- در باغی متروک- مذبوحانه ميزيم برِ ديوار سترگ- ميروم بالا، رشد خواهم کرد- قلمم هم عاليست- باغبانی آنرا گفت- از فراز برج بلند- خرد ميديد مرا- قطعه سبزی آن پايين-
ستاره های نت پشت سيمهای حامل برق- گِرد سفيد ماه- سکوت کشيده شهاب- پرندگانِ ساز بر روی سيم- و موسيقی لرزان 220 در پريز- ميخی بياب، آنرا در سوراخ فرو کن- خواهی رقصيد-
سکوت کردی، عشق پنهان شد- گنج در کنج نهادی- زيبايی در تاريکی تجلی نيافت و آتش بدون هوا فسرد- گل پنهان در صندوقِ خانه خواهد خشکيد، نه از بی هوايی يا شدائد ديگر که از دوری- از آدم برفی چه ماند بر تموز جز چند دکمه ای و زغالی- و از ابهت شاه جز مومی پوک در گور- به چه سکوت کنی؟- به پيرزنی که گويی روزی زيباروی بوده؟- زنانِ پير روی نمی گيرند- ...و جنگل...- در جايش شهری ساخته اند و ميانش آب نمايی است- می گويند دير زمانی عشاقی در اين مکان گريسته اند و ...-
محبت چراغها بر من می تابيد- زرد- درختی به چپ و درختی به راست خم- دو سری کامل- منِ کوچک، کوک زنان از بينشان می دوزيدم- همه دوست بوديم و من ارضاء شدم- برای اولين بار-
....پنجشنبه -روز تولدم- قرار است بعد از غذا ببرمشان پايين براي جشن. برايشان نوشيدني الکل دار درست کنم و برايشان کيک ببرم. کمکشان کنم که برقصند و شادي کنند و تمام مدت چهار چشم داشته باشم مبادا به بقيه و خودشان آزاري برسانند. ... از وبلاگ صندوق خونه
و باز دورِهم بوديم- شمعها را خاموش کردی و خنديدی- دندانهايت می درخشيد- سفيد- روبانها دور کاغذهای کادو- قرمز- چه خوب، کاردها کيکی شدند و خانه بهم ريخت- خستگی- شب که هنگام خواب بدن خوشحالت را بالاخره بر نرمی تشک رها کردی و در آن فرو رفتی و دوباره فنرها بيدار شدند و آنها را شاد و رقصان ديدی، من هم بودم- می بينی که می بينم- پتويت آبی روشن است؟- می بينم؟- و هنگامی که پدر، برق خيسی خنده اشک چشمش را پنهان کرد تو باز ديدی- من هم ديدم- کاش ميشد در ميان جمع بغلش کنی- و کردی- نبودم؟- ...همه را جمع کردم و آخرين نفر هديه دادم- هيچکس نديد- پس نبودم؟- روز خوبی است- علاقه ام به مخلوق، به خلقت و به خالق است- مرا به هستی متصل کردی-... مبارک است-
صدای پژواکم در طنين راه دور تلفن- من در انتهای چاهيم و تو در نورِ بالا- اينجا اين پايين رطوبت می گزد- هوا هست- آنقدر که من و کرمها و چند سوسک ديگر نميريم- ريشه درختی نيز زنده است- و قطرات آب- سوسک دست مياندازد و از ريشه بالا ميرود- کرم سوراخی می کند و ريشه بالا ميرود- ريشه دست آويزم ميشود و کرم آويز دستم- همه تا شايد چند متری بالاتر رويم- تلفن زنگ ميزند- مرد جواب ميگويد- نور بر او ميتابد- چاه فقط يک سوراخ نيست- مأمنی است در قلب زمين که سوسکها آواز می خوانند و قطرات کف ميزنند- ارتباط تمام ميشود- چاه بر گرد مرد حلقه ميزند- سوسکها ريشه ميخورند- ريشه ها کرمها را خفه می کنند و مرد می خواهد همه چيز را بر هم زند- اما پژواکی است در چاه ذهنش که انتها ندارد- از تکرار جمله ای زيبا- "دوستت دارم"-
بهار است- بهار نيست- ...
از خواب بيدار شد و مثل هر روز اول از همه سراغ کامپيوتر رفت- دکمه "power" را فشار داد- دستش داغ شد- چشمش به دکمه "case" افتاد و يادش آمد که ديروز کنده شده بود و قرار بود درستش کند- مورمورش شد- انگار بعد از خواهش باز ترا قلقلک دهند-کمی خشن تر- بوی سوختن ميامد و او خيلی کار داشت- عضلاتش تکانهايی می خورد- شبيه به تبليغی که ديده بود- دستگاه لاغری- حس می کرد که کودکی است که بی اجازه دستش را در ديگ غذا فرو برده و مادرش سر رسيده و همه فاميل اورا می بينند و می خندند- ياد سوره آل عمران افتاد- و ياد "دامبو" وقتی که گوشهايش دورش پيچيده بود- ياد "چس فيلهای" مادرش- ياد وقتی که بوی نان سوخته با پيراهن اتو شده پدر مخلوط شد- ياد وقتی که نخودهای سوخته کف ديگ را می کند و انگشتش سوخت- ياد تراشيدن مداد افتاد- ياد مته دريل- ياد وقتی که زنگ گير کرده بود و آبرويش رفته بود- ياد مين، کوک ساعت و کليد- ياد عمويش که در جوانی مرده بود- و ياد گوسفندی که در قصابی آويزان بود- زبانش بی حس شد و چشمانش را بست- کامپيوتر راضی به
به سمت ديگر جزيره رفتم- همه افکار پليدم را مدفون کردم و برگشتم- حالا می توانم همه آمالم را با خيال راحت بر بطری بنشانم، بی ترس از اينکه ذره ای پليدی آرزوهايم را زهرآگين کند- آنرا به اولين موج مهربان می سپرم- و تا ساعتها برايش دست تکان ميدهم- و تا روزها به هر نقطه ای در دوردست بطری اطلاق می کنم و مغرور ميشوم- و شبهايی قطرات عرق از کابوس نابوديش- و در سرگردانی و دوريش اشکی- و سالها بعد شايد ديگر کابوسی نبينم- شايد به ندرت به دريا بنگرم- آيا کسی خواهد آمد؟- اوه...باز پليدی...از ذره ای حتی اگرفقط بر زبان رانيش-
کابوسم، نگهبانی چاق است که بيرون ميله ها ايستاده است و زير تنها درخت محبوبم با انگشتان سياهش دندانهای زشتش را تميز می کند وکنار پايش، قرمزیِ جسد سيبی است- سيب- لبخندِ صبحم- خورشيدم- ماهم- ستاره ام- سياره ام- دکمه قرمز آزاديم- عطر طراوت سلولم- لطيف گرمم- قرمز گِردم- براق صافم- چه روزها که بر سطحش راه ميرفتم و آتشفشان انتهايش را نظاره می کردم- گل سرخی رويش نبود- تمامش سرخ بود- مريخم- الان همه جا سيب نيست- سياه و سفيد- ديگر چه ببينم؟- سوسکهای حيله گر را؟- چکه نم سيمان کهنه را؟- چرک مانده بر ملافه سفيد را؟- يا بوی تند ماده ضدعفونی کننده لباس زيرم را؟- کف زرد روی کاسه غذايم را؟ يا ...- بند کفش هم ندارم- تيغ-يکی تيغ بده-
زندانبان، تنها کسی است که برای زندانی بودن حقوق می گيرد-
يک بطريم- که هنوز نوازش امواج بر شيشه ام را حس می کنم- و هنوز کابوس ماهيان غول پيکر را در قطرات عرقم- هزاران راه به اشتباه و هزاران راه، نادانسته رفتم و سرگردان- بيرونم سرد و مرطوب است و خسته- درونم اما مملو از هر آنچه که ميشود به تقدير سپرد و رها کرد- پس چه باک که چه پيش آيد- که در اين جزيره کوچک تنها ايمان باقيمانده است- نه حتی مردی به اميد بازگشت تنها بطريش- مرد از جزيره رفت- گرچه بطری توان حمل بدنش را نداشت-
در پنجره قاب، نور بر پيرمرد افتاد- کليک کردم- پرده کنار رفت وبازگشت- پيرمرد برای هميشه ثابت شد-
درخت گردويی بود، ساکت- ما لگد می پرانيديم و آنها آسان بر زمين ميريخت و می شکست و می خورديمشان- سالها گذشت و آسان زانوهايمان را فرسوديم و شکسته بر زمين افتاديم- هنوز آنجا درختی است که گردوهای خوبی دارد و زانوهای سالم را به لگد پرانی ميخواند، ساکت-
آنروز خيلی تشنه بودم- با حرص آب می نوشيدم- آب از حلقم پايين ميرفت- دست و پا ميزدم وبيشتر آب می خوردم- ميشد همه آبهای عالم را نوشيد؟- بالاخره تشنگيم برطرف شد و جسدم در دريا غوطه ور شد-
از خواب بيدار شدم و قائم نشستم- کسی روبرويم بود، انگشتانش بر پاهايم- شايد موش ميدوانيد- لبخندی زدم و خواستم سلام کنم- اما اين صدا از دهانم خارج شد-
مهماندار دمدمی مزاج بود- دائم يک قفسه را جابجا می کرد و انگار نمی دانست چه می خواهد- همه هماهنگ يک کار می کرديم، با روشن شدن چراغی همه فويل روی ظرف را بر می داشتند- ضرباهنگ متوسط بود و خلبان آوازی محلی می خواند- چراغ چنگال روشن شد، دينگ- خلبان انگار استيک اهدايی صليب سرخ را بين فقرا تقسيم کرده، غرولندی کرد و گفت:"بسه کمربندهايتان را سفت کنيد"- که کنايه بود به کمتر خوردن- چراغی روشن شد که به سيگاريها يادآوری کند نيکوتين خونشان کم است تا زجر بکشند- چراغی ديگر روشن می کردی خانمی ميامد- پس همه مردان چراغها را روشن کردند و ...- قبل از ورود به هواپيما چندين بار ما را گشتند- بمبی در کار نبود- هواپيما پير بود، کمی غر زد و بعد فرو افتاد و همه مرديم-
فکرکنم خيلی گرم بود- گوشمو نزديک بردم- در حالی که گوشم رو گرم ميکرد آرام نجوا کرد که خيلی داغ است و زودتر چربش کنم- تفلونِ سکسیِ من-
چند سگِ آويزان طوری بر گرد سر کودک ميچرخند که کودک سرش گيج ميرود و ميخوابد- و الاغی آبی رنگ- شيرهايی مهربان- غورباقه ای احجام را ياد ميدهد و ببری نيمرو درست ميکند- موشی بر پرده اتاق اسکی می کند- سگ گرد و سبزی آواز ميخواند- گاوی مکعب شکل صدای زنگوله ميدهد- در اين غوغا اتاق چون کشتی نوح است- از هر حيوانی جفتی- بجز من-
کودک گيج بود- غولهايی ايستاده در کنارش- با صداهايی نا مفهوم و بلند- و زبانی که هنوز مشترک نبود- و آهی که می کشد، گويا راحتی خيالش از گذشته پر مشقت است- من هيتلر را بزرگ می کنم- نه آنقدر معروف و نه آنقدر خشن- تنها کسی که گهگاه می داند، اوست و من که برق چشمانش را وقتی کانالی آلمانی زبان چند کلمه ای يادش مياورد ميبينم -آختونگ…-
تصویر
می ترسم اگر شوق ديدارهايمان، رويای خلسه ام باشد- چون يک معتاد و لحظه بعد هيچ- می ترسم همه کشش بدنم برای چيدن دورترين ميوه انتهای شاخه کفايت نکند- می ترسم روزی بدانم همه محبتهايت فقط برای بازسازی حسی عکس العملهايم و درتکميل تز روانشناسيت است- می ترسم بدانم که عشق من ديوانه ای است که دير وقت، مخفيانه از زير ميز رئيس تيمارستان تلفن ميزند- ...- و اگر روزی صدايت نباشد، ترسهايم هميشگی است-
تصویر
اين عکس خيلی با ارزشه- منو ياد بازداشت يک روزِ در پاسگاه نيروی انتظامی و بالاتر! به جرم عکاسی از ديوار حمام عمومی ميندازه- لذت بخشه- اين هم عکس کامل
تصویر
دوستی دارم که نور را در لوله های سياه حبس می کند و به ثمن بخس می فروشد- دوست ديگرم آتش می افروزد و بدنش در آن مياندازد و نظاره می کند-هر روز- ديگری بر پرده، تن می فروشد و خويش عرضه می کند-گران- امروز کسی شعار مرگ ميداد و تشنگيش با کوکا افزون ميکرد- شاگرد نانوا هر روز مرا ميکشد-در ذهن- کلاغ، کلاه چرمی بر سر داشت و شال گردن سفيدِ بلند- و در بيسيم گفت: bombs away و target من بودم- بالاتر از خانه من تپه ای است-cg125 ها آنجا زندگی ميکنند- گاهی بنفش ميايد و آنها ميروند، گاهی من ميروم گاهی همه- اين همان بنفش از معاينه فنی است و برچسب و اگزوز- نه همان بنفش 8 از جعبه مدادی- همان که ناخن مياندازی و باز می کنی و خود را پرت می کنی بر روی پهن رنگين- نه همان است که ميايد و وقتی ميرود شهر نيز رفته است-هر بار-
تصویر
مطمئنم زنی که پشتش به من بود صورت نداشت- پسری که منو نديده بود دستشو به ديوار می خراشيد- سرباز دستی رو که نداشت تو جيبش پنهان کرده بود- پيرمرد محافظ ساختمان تا منو ديد خيلی مصنوعی دو تا دستهاشو کشيد به صورتش انگار من نميدونم داره نقش بازی ميکنه- اون دو تا چقدر سعی می کنند که به نظر بياد دارن با هم حرف ميزنن اما معلومه دارن لب ميزنن و ميخواهند منو گول بزنند- ...- اين سيگار جونمو نجات داد- اَه اين فلفل از دستم افتاد يکساعت طول کشيد بخوره زمين تمام وقت امروزم رو گرفت-
تصویر
ترسهای من وقتی به خانه رسيدم پدر داشت با ماشين بيرون ميرفت و گفت که شام منزل يکی از دوستانش خواهد ماند، از در که داخل شدم از صدای آب تعجب کردم چون من و پدر تنها زندگی ميکنيم- آهسته به آشپزخانه رفتم ومردی را ديدم که ظرف ميشست- پدرم بود- از تعجب و ترس نمی توانستم حرف بزنم- او فقط نگاهی کرد و لبخند زد-
آب در سماور صدا می کرد- خودش را به ديوار می کوبيد- سماورِ مهربانم گرمش می کرد و او که فقط به عاداتش فکر می کرد، می غريد- کمی بعد آرام گرفت و سبک شد- دورتر رفت- از ورای قوری حتی- و پخش شد- بر شيشه ها و...- حالا باز آب بود، قطره ای بر شيشه اما آرامتر-
مرد که از خواب بيدار شد، نشست و در آينه به بدنش نگريست- سياهی کوچکی را بر روی کمرش ديد- با انگشتانش آرام آنرا لمس کرد- تکه پارچه سياه و کوچکی بود که از زير پوستش بيرون آمده بود- روی آن نوشته ای بود- made in china-