قلمبه خط خورده بوقم بر زمينه آبی-
سوراخهای زهوار سطلم ،چرمين-
و حماقت عمود آفتاب در 12 بر زمين-
و نا تمام ِ کشدارِ کسالت ِ روزها-
بريده ناف و عقيم و عميق-
کشته نسيمی طوفان زده و خاک بر باد-
پستها
نمایش پستها از اوت, ۲۰۰۳
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
تو اين فروشگاه دستگاههای زيادی
است برای بازديد و خريد-
شبيه به هم-
يه مکعب بزرگ که وسطش نيم تنه
يک زنه و تو ميتونی کارهای
مختلفی بکنی-
ميتونی از يه سينه اش شير گرم
بخوری و از اون يکی اسپرسو!-
ميتونی با يه سکه کلی محبت و
لطافت ببينی ازش و ميتونی با يه
شوخی کلی غر بشنوی-
بعضيهاشون برای خودشون تبليغ
می کنند و بعضيها ،خودشون رو
ميگيرن-
بعضيها هم لبخند عجيبی ميزنن-
شايد فکر می کنند اغواگرانه است
گرچه بيشتر احمقانه است-
از همه جالبتر اون دکمه است که وقتی
حوصله نداشتی خاموشش ميکنی-
بعضيهاشونو نميشد ديد آنقدر رو
صورتشون روغن و گچ و سيمان و ...-
من يه مدل کوچک و ساده خريدم-
اون بی صداست و فقط همون سرويس
اسپرسو و شير رو داره!-
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
پدربزرگم شکارچی بود،درشت هيکل و اهل علم-
کتابهای قطور و سنگين ،جلدهای چرمی-
درشکار از مرغابيهای پلاستيکی
استفاده می کرد-
اونا رو تو يه برکه ميذاشت و کمين
می کرد-
مرغابيها ميامدند و به هوای غذا مينشستند-
اون هم چون چشماش ضعيف بود وقتی
نشونه می گرفت همون مرغابی مصنوعيها
رو با تير ميزد-
و مادربزرگم ،قد بلند و پر حرف و عجول-
قوی وبا نگاهی نافذ-
اولين قطره های باران که روی کاهگل و
حصير باريد بوی خاک همه جا رو گرفت و
پدربزرگم طبق معمول مادربزرگ رو صدا
کرد...
پدربزرگ:"خانوم..."
مادربزرگ:"...کوفت!..."
پدربزرگ:"...دِع..."
دايی بزرگ(که می خواست ميانجی باشد):
"مامان ،تو که نذاشتی آقاجون حرف بزنه
اصلاً مگه ميدونستی چی ميخواد بگه؟"
مادربزرگ:"بله ميدونستم،ميخواست بگه
داره بارون مياد رختها رو از روی بند
جمع کن! من هم که ميبينی خودم دارم
همين کار رو ميکنم..."
دايی ميره پيش پدربزرگ و قيافه دمغ
اون دلشو ميسوزونه و ميپرسه:
"حالا آقاجون چی ميخواستين بپرسين؟"
پدر بزرگ:"ميبينی پس