پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۰۴
تصویر
می ترسم اگر شوق ديدارهايمان، رويای خلسه ام باشد- چون يک معتاد و لحظه بعد هيچ- می ترسم همه کشش بدنم برای چيدن دورترين ميوه انتهای شاخه کفايت نکند- می ترسم روزی بدانم همه محبتهايت فقط برای بازسازی حسی عکس العملهايم و درتکميل تز روانشناسيت است- می ترسم بدانم که عشق من ديوانه ای است که دير وقت، مخفيانه از زير ميز رئيس تيمارستان تلفن ميزند- ...- و اگر روزی صدايت نباشد، ترسهايم هميشگی است-
تصویر
اين عکس خيلی با ارزشه- منو ياد بازداشت يک روزِ در پاسگاه نيروی انتظامی و بالاتر! به جرم عکاسی از ديوار حمام عمومی ميندازه- لذت بخشه- اين هم عکس کامل
تصویر
دوستی دارم که نور را در لوله های سياه حبس می کند و به ثمن بخس می فروشد- دوست ديگرم آتش می افروزد و بدنش در آن مياندازد و نظاره می کند-هر روز- ديگری بر پرده، تن می فروشد و خويش عرضه می کند-گران- امروز کسی شعار مرگ ميداد و تشنگيش با کوکا افزون ميکرد- شاگرد نانوا هر روز مرا ميکشد-در ذهن- کلاغ، کلاه چرمی بر سر داشت و شال گردن سفيدِ بلند- و در بيسيم گفت: bombs away و target من بودم- بالاتر از خانه من تپه ای است-cg125 ها آنجا زندگی ميکنند- گاهی بنفش ميايد و آنها ميروند، گاهی من ميروم گاهی همه- اين همان بنفش از معاينه فنی است و برچسب و اگزوز- نه همان بنفش 8 از جعبه مدادی- همان که ناخن مياندازی و باز می کنی و خود را پرت می کنی بر روی پهن رنگين- نه همان است که ميايد و وقتی ميرود شهر نيز رفته است-هر بار-
تصویر
مطمئنم زنی که پشتش به من بود صورت نداشت- پسری که منو نديده بود دستشو به ديوار می خراشيد- سرباز دستی رو که نداشت تو جيبش پنهان کرده بود- پيرمرد محافظ ساختمان تا منو ديد خيلی مصنوعی دو تا دستهاشو کشيد به صورتش انگار من نميدونم داره نقش بازی ميکنه- اون دو تا چقدر سعی می کنند که به نظر بياد دارن با هم حرف ميزنن اما معلومه دارن لب ميزنن و ميخواهند منو گول بزنند- ...- اين سيگار جونمو نجات داد- اَه اين فلفل از دستم افتاد يکساعت طول کشيد بخوره زمين تمام وقت امروزم رو گرفت-
تصویر
ترسهای من وقتی به خانه رسيدم پدر داشت با ماشين بيرون ميرفت و گفت که شام منزل يکی از دوستانش خواهد ماند، از در که داخل شدم از صدای آب تعجب کردم چون من و پدر تنها زندگی ميکنيم- آهسته به آشپزخانه رفتم ومردی را ديدم که ظرف ميشست- پدرم بود- از تعجب و ترس نمی توانستم حرف بزنم- او فقط نگاهی کرد و لبخند زد-
آب در سماور صدا می کرد- خودش را به ديوار می کوبيد- سماورِ مهربانم گرمش می کرد و او که فقط به عاداتش فکر می کرد، می غريد- کمی بعد آرام گرفت و سبک شد- دورتر رفت- از ورای قوری حتی- و پخش شد- بر شيشه ها و...- حالا باز آب بود، قطره ای بر شيشه اما آرامتر-
مرد که از خواب بيدار شد، نشست و در آينه به بدنش نگريست- سياهی کوچکی را بر روی کمرش ديد- با انگشتانش آرام آنرا لمس کرد- تکه پارچه سياه و کوچکی بود که از زير پوستش بيرون آمده بود- روی آن نوشته ای بود- made in china-