ترسهای من

وقتی به خانه رسيدم پدر داشت با ماشين بيرون
ميرفت و گفت که شام منزل يکی از دوستانش
خواهد ماند، از در که داخل شدم از صدای
آب تعجب کردم چون من و پدر تنها زندگی ميکنيم-
آهسته به آشپزخانه رفتم ومردی را ديدم که ظرف ميشست-
پدرم بود-
از تعجب و ترس نمی توانستم حرف بزنم-
او فقط نگاهی کرد و لبخند زد-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما