پدربزرگم شکارچی بود،درشت هيکل و اهل علم-
کتابهای قطور و سنگين ،جلدهای چرمی-
درشکار از مرغابيهای پلاستيکی
استفاده می کرد-
اونا رو تو يه برکه ميذاشت و کمين
می کرد-
مرغابيها ميامدند و به هوای غذا مينشستند-
اون هم چون چشماش ضعيف بود وقتی
نشونه می گرفت همون مرغابی مصنوعيها
رو با تير ميزد-
و مادربزرگم ،قد بلند و پر حرف و عجول-
قوی وبا نگاهی نافذ-
اولين قطره های باران که روی کاهگل و
حصير باريد بوی خاک همه جا رو گرفت و
پدربزرگم طبق معمول مادربزرگ رو صدا
کرد...
پدربزرگ:"خانوم..."
مادربزرگ:"...کوفت!..."
پدربزرگ:"...دِع..."
دايی بزرگ(که می خواست ميانجی باشد):
"مامان ،تو که نذاشتی آقاجون حرف بزنه
اصلاً مگه ميدونستی چی ميخواد بگه؟"
مادربزرگ:"بله ميدونستم،ميخواست بگه
داره بارون مياد رختها رو از روی بند
جمع کن! من هم که ميبينی خودم دارم
همين کار رو ميکنم..."
دايی ميره پيش پدربزرگ و قيافه دمغ
اون دلشو ميسوزونه و ميپرسه:
"حالا آقاجون چی ميخواستين بپرسين؟"
پدر بزرگ:"ميبينی پسر اين مامانت چه
جوری حرف ميزنه؟ ...هيچی من ديدم
داره بارون مياد گفتم بهش بگم لباسها رو
از رو بند جمع کنه خيس نشن،همين"!!!
و زوجی که بيش از 60 سال کنار هم
ماندند-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما