پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۰۴
همهء آسمانيان بالاي سرمان قند مي‌سايند سفره‌ مان به بزرگي فاصله‌مان و همه خوبهاي دنياي بينمان مهمان شاديمانند،مبارک است.
درخت بارور سيبی آزاد کرد به شکرگزاری از خاک- رضايت خاک زمزمه ای بم بود-
پشت صاف آسمان خراش می خاريد- پس کجايند آن دو مهربان که آويزان از طناب مرا می خاراندند-
تراموا از ريل خارج شد و به سمت کودکان رفت- کودکان از ترس بستنيهاشان را به زمين انداختند- مورچه ها در بارش شهاب سنگهای يخی جان سپردند و منقرض شدند- ساختمان، آسمان را خراشيد، آسمان ناليد- بالاخره صدای پژواک قطرات در فاضلاب سوسکها را ديوانه کرد- آنان عربده کشان زشت شدند و گوژپشت با سبيلهای انبوه- مردم آنان را خائنانه مسموم کردند، سپس روده هايشان را به ديوارها پاچيدند و زنها بر آنها استفراغها کردند- تنها مفرم از کابوس بيداريم خواب است-
در کنار من کسی راه ميرود- دستم را ميگيرد- مزاح ذهنم را ميشنود و لبخند ميزند- او حضورعدم توست که هر جا ميروم همراه ميبرم-
گفته هايم در ميان ناگفتنيهای نافهميده فهميدنی نبود- سرما گرما شد و من راحت نشدم-استکانی چای- استراحتگاهی سبز، غربتر از وطنم- دور از من سبزی فقط سبزه ای بود بی طراوت- دنيای مجازی اطرافم با من رشد نکرد، من کوچک شدم- پروانه ای بودم نشسته بر زمين ثانيه ای به عبور چرخی از اتوبوس- آرام-
خوابم نميبرد- در ذهنم گوسفندها را ميشمرم- آنها سفيدند و هر کدام که از روی حصارها ميپرند ميشمارم تا خوابم برد- بر خلاف تصور آنها شبيه هم نيستند- بعضی زبر و زرنگ و برخی فربه، تعدادی پشمالو و چند تايی واقعاً نميتوانند بپرند، سعی می کنند با دندان به تکه چوبها آويزان شوند اما ...- از پشت هياهوی بقيه بلند می شود و غم آن گوسفندان و آن سر و صداها خواب از چشمم ميبرد- تعدادی گوسفند با سرهای سياه آنطرفتر ميپرند- گويی برای خواب ديگری تلاش می کنند- بين آنها و اينها رقابتی است- گويی المپيک برگزار ميشود- گوسفندی تيری شليک می کند و شروع ميشود- اين چه همهمه ای است؟- چگونه بايد خوابيد؟- باران ميگيرد، آنان ميدوند و در گل زمين می خورند و از خشم فرياد ميکشند، نمی خواهند مسابقه را ببازند- من بيچاره مگر ميتوانم بخوابم؟- فقط در لژ نشسته ام و شاهد اين مبارزه احمقانه ام- آنطرفتر مسابقات پرتاب چکش و اينطرف پرتاب نيزه است- نور افکنها بيداد می کنند، جمعيت فرياد ميزنند و داورها ...- اين بار بايد يک گوسفند محبوس در اتاقی را بشمرم-
زنانی بی سر، زيبا و پوشانيده، ايستاده برای نظاره گرانِ پشت شيشه- حشرات به نور جلب می شوند، حتی به مرگ، انسانها کاش- پيرزنی از پای مجسمه های اغراق شده مردانِ کارگر، گل سرخی چيد، بی توجه به فلز بالای سرش- و سرنوشت، آنچه رقم ميزند مهم نيست او آرامشم را هدف گرفته است-