پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۰۴
تو تمام تكثر شهري‏‏‏‏ وارونه و آويزان از شاخه ها- تو گرماي نبض زير پرهاي پرنده اي وقتي به سرعت از بالاي سرم لغزيد- تو عطر برگ خيسي- رنگ قهوه اي و سبز سيري- تو آن چيزي هستي كه من ندارم- و هر آنچه كه دارم-
خورشيد از پشت درختان زار ميزد- پرنده ميچرخيد- برگ تاب ميخورد- قطره ابري چكيد- بر شهر بنفش- سپيدي آن بالا نشست- دور از گرگ و ميش- كاج لخت شد و نحيف- مرد گريست-
به ميان گرداب برو- مستقيم در مرکزش- و از آن ميان صورتها را ببين که در اطراف چون سراب بخار ميشوند و می رمند- اين چنين نيروی عظيم در اطرافت همه را ميترساند- پس آنان تو را بدبخت مينامند و دل ميسوزانندت- اينجا که سرسام باد نوازشم می کند و انبوه قطرات مسخ شدگان بيرون را معوج ميکند و پراکنده- و در پايين همه چيز به پايان ميرسد- حتی هيچ-
من خيس- من افتاده بر سنگهاي سرد- درختم در بالاي سرم ماند- خورشيد باز او را پيمود ولي اينبار سياهي سير مرا ترساند- اين پايين خواهم پوسيد- بجنب طلايي من-
درخت ترسيده از پايان در پاييز- موسيقي دلهره ريزش لخت غرور- گذر نور از ميان مانده استخوانهاي چوبي- رنگ پريدن برگ- حسرت مرگ در رگ- و سكوت تحمل نظاره سقوط- سبز نبودن درد است-
همسر عزيزم اين پارچه ها هنوز همانهايند روی تخت- کمی کثيف تر شده اند اما جای تو هم بر آنان است- آن سمت تو هنوز بوی تو را دارد، سخت است در شب به آن سو غلت نزنم و بويت را نيالايم- مثل کمد لباسهامان، هنوز نيمه چپ کمد که متعلق به آويزه های تو بود نيمه مرا عطرآگين می کند- نيمه خاليش- نيمه تو- حضورت با نيمه های خالی مرا شاد می کند و غمگين- و اين مثبت و منفی چون گرم و سرد غوغايم می افزايد و طوفانی مياورد- منِ خُرد کمی از اين می بويمت و کمی از آن- و طوفان را طاقت نياورم به بردن بوهايت- نقض غرض هم هست که بودنت را شری بود و نبودنت را شوری- بودنت را تاب نياورم، نبودنت را طاقت-