پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۰۳
عيد- دستهای چاق و چروک و لاغر لرزون- اسکناسهای هميشگی بين صفحات قرآن بار محبت رو بدوش ميکشن- کاری که معمولا نمی کنند- و اون سفره- بزرگترها بنظر بزرگتر ميان- شلوغی مياد و دورتو ميگيره- خوب يا بد وقتی تو فکری يهو يکی پيدا ميشه که مجبورت کنه روغن رو سبزی پلو بريزی يا نعنا رو ماست يا غذا ببری برای بزرگا يا .....- باز بخارا رو شيشه ميشينه و ميخوای نقاشيش کنی اما کلی چشم هست که اين صحنه رو به سيرک بدل کنه- همش ميگذره- سيب و گرامافون و مادر بزرگ- سبزی پلو و .........- ديگهای شسته پايان رو اعلام ميکنن- و يهو ميبينی دستت ميلرزه و روی يک صفحه قرآن ميلغزه- جلوت شعف جوانی ايستاده با لبخند- و تو دست لاغر که بهت بزرگتر اطلاق ميشه-
اولين خوشامد گويی رو وقتی آمدم به اين دنيا، يه جراح با لباس چروک بهم گفت- انگار از خواب پرانده بودنش چون هم نامفهوم حرف می زد هم لباسشو دمرو پوشيده بود- از هولش همه جا رو بهم ريخته بود- مغرور بود و محق و آنقدر منو زد تا گريه کنم- خيلی منو تکون داد تا همه جای اتاق رو ببينم اونم وارونه- با يه چاقوی سرد ،گرمترين جای دنيا رو بريد و اولين متجاوزی بود که برای جنايت پول گرفت- لباسشو پوشيد و هس هس کنان دور شد- من موندم با يه عالمه سوال و خنده های ابلهانه و گل و جوکهای رکيک عربی که يواشکی تو گوشم می گفتن که کسی نشنوه-