٭ ساعت 10 شبه و من تازه رسيدم خونه-
مامان و بابا رسمی با هم حرف ميزنند-
ساندويچی که همراه دارم می خورم و به حرفای بقيه گوش
ميدم-
مامان نمی گذاره بهش محبت بشه و انگار دور وايساده-
بابا زياد محبت می کنه و محيط رو گرم می کنه-
من زياد فکر می کنم و بقيه فکر می کنن خسته ام-
آدمها وقتی تو موقعيتِ بدی قرار می گيرند ، قيافه رقت باری پيدا می کنند-
ناراحتی منتقل ميشه و آدم هی غصه می خوره-
هی می خوای همه چی رو درست کنی-
حواست به همه چی بايد باشه-
بعضی بحثها رو عوض می کنی-
و از قبل می ترسی-
رسمی بودن مسخره است-
اينکه نذاری بهت محبت کنن هم-
اينکه فکر کنی فقط وظيفه توست که محبت کنی-
اينکه به کلمات بيشتر از حسهای خوب پشتش توجه کنی-
اينکه ....-
اينکه زود از تجربياتت قانون بسازی و بخوای هميشه رعايت کنيش-
لبخند آدما مسحور کننده است-
و اگه بودن کنار اونا رو حس نکنی تنها هستی-
..........-
الان ياد کلی چيزهای خوب افتادم و انقدر سريع آمدن و زيادن که نتونستم
بنويسم-
توشون غذا پختن بود و ياد حلقه های پياز هم افتادم-
ياد موسيقی خوب-
ياد وقتی سعی می کنی چيزی بگی که همه خوشحال بشن و گرم بشن-
شوخيهای خنده دار بچه ها و سرزندگيشون که زيباترين لحظه يک عمر است-
احساس حمايت يک پدر از فرزندانش-
و حس اطمينان از حضور عشق مادر-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما