بچه که بوديم بعد از همه چی! برای ديکته هم محتاج اين و اون بوديم و چون
هر شب يا مهمون داشتيم و يا مهمونی بوديم به هر کی مي گفتيم ديکته بگو به ما ، عين گداها
يه جوری مارو مي زد به طاق طويله، يکی سرش گرم بود چرند مي گفت بنويسیم که اگه مي نوشتيم
معلم درجا اخراجمون ميکرد، يکی ديگه مي خواست بره برای رقص ميگفت برو بگو فلانی بگه.خلاصه
ما عين بچه های فال فروش مي چرخيديم و کاسب نبوديم.مي رفتيم پيش مامان ، مي گفت بگو اون
بابای ... بهت بگه.مشکل غم فحش به پدر هم اضافه مي شد به مشکلات.مي رفتيم پيش پدر که
مي گفت بيا پسرم بعد يک آجيلی، چيپسی چيزی ميذاشت تو دهن ما اصلاً يادمون مي رفت واسه
چی رفته بوديم پيشش.به عمه مي گفتيم دو تا کلمه مي گفت و این که بقيه شو به خاله ات بگو.خلاصه
تا آخر شب نه از مهمونی چيزی مي فهميديم نه از استرس ديکته خوابمون مي برد.از همه جالبتر
نصف شب که مي شد خاله ام مي گفت بچه چرا نمي ری بخوابی چشمات شبيه کون خروس شده! ما هم
که مستاصل بوديم ، مي گفتيم: ديکته مو ننوشتم هنوز.بعد در حالی که نچ نچ مي کرد و سر
تکون مي داد می گفت هميشه ديکته تو مي ذاری آخر شب!
کارما
پدر بزرگم در گوشه بزرگترین اتاق خانه که احتمالا کوچکتر از آن چیزی بوده که فکر می کردم می نشست و همزمان با خواندن روزنامه، سیگاری هم می کشید و گویی چرخی بزرگ را می گرداند چند پشتی داشت که آنجا را برایش دنج و امن کند خواندن تمام نمی شد تا جدول هم حل شود مانند پدر عادت همان است نشسته ام جلوی مونیتور در گوشه ای از اتاق ، اخبار است و سوختن سیگار تا این جدول حروف تمام شود و این چرخه تمام نشود