پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۰۳
تصویر
photographer:N.NAZEMI بم و زير- ارگ و خشت- انسان و خاک- و خداوند ساتراست- برف را سفيدی پارچه ای بر مردگان- تا پنهان گرداند- زير کفن همه خاک- انسان و جسد و گِل و ...- و ياد خداست باز- حتی به بهانه مرگ-
کارگرهای کلاه آبی وکلاه زرد از آسمان می چکند- آبی 100 امتياز، زرد 125 امتياز- هويج فروش چنان نعره مستانه ای ميزند که حتی خرگوشهاهم در ذهن نارنجی را ميزدايند- پوسترِعلی اکبری روی تيرها مرگش را تبليغ ميکند- سربازِ مندرس از پشت با باتوم بر سر خويش می کوبد و سريع بر می گردد تا او را دستگير کند- باز نميتواند- زنی باسنش را تکان ميدهد و راه ميرود و وقتی بی مهارت زياده روی می کند، زمين ميخورد و همه رومانتيسم اش به روماتيسم تبديل می شود- پسر بچه ای شهيد راه توپ پلاستيکی می شود- با اين حال همه چيز در شهر طبيعی است- حتی اگر ببينی سر چهار راه صدام حسين سيخ می فروشد و آرام دم ماشينت ميگويد: پاسور؟- حتی اگر ببينی به جای آسفالت، مزرعه هويج در آمده و خرگوشها سر چهار راه پوستر مرگ علی اکبری را مخفيانه به صدام می دهند- حتی...-
من تنها زندگی می کنم- و شبها دير وقت بر می گردم- در تاريکی کليد به سختی در را باز کرد- پيراهن روی مبل پرت شد و پوتين با صدای زياد روی سطح سنگ- تازه خودم رو در مبل رها کرده بودم که درِ اتاق خواب باز شد و خانمی که اشاره به سکوت می کرد به من نزديک شد- من جا خوردم و نمی توانستم سوالی بپرسم- گفت:هيس...تازه خوابيده...- و من هاج و واج- آيا اين تهديد بود؟- اون جلو آمد و صورت منقبض و خشکيده منو بوسيد- شب بخير گفت و اينکه غذا حاضر است- من به سختی پرسيدم کيه؟- لبخند زد و آرام گفت: باز يادت رفت؟-
حسادت می کنم به رنگ ديوار، وقتی اتفاقی سايش بدنت به پوستش را حس می کند- حسادت می کنم به برگ گياه، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده می کند و بی تاب و چرخان- و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زير نور گرم به او لبخند ميزنی- و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پيش از خواب به ياد تو لبخند ميزند- و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پريشان و بهم ريخته است- و به فرش که چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه ميدارد و به سادگی هم پس نمی دهد- و به اتاقت و به آينه ات و ...به خودت، به خدايت و به اين قلم که از تو گفت-
در هواپيما...- دختر، لاک ميزند- مردها با موسيقیِ رستورانهای متوسط روزنامه می خورند، با ولع- پيرترها ملتمسانه کمک می خواهند، با نگاه- محافظ، همه را تروريست ميبيند- دو کچل تفاهم يافته اند- بادِ سردِ موتور چشم تنگ می کند- روی باند پر است از ماشين های اسباب بازی، رنويی شطرنجی با چراغ قرمز بزرگ- و ماشينهای باريک و دراز و ...- بالاخره در بسته شد- و اين مگسِ بلند پروازی است در هواپيما- از آسمان همه چيز فرق می کند- در نقشه ها قناتها را نمی کشند-هزاران چاه و کيلومترها تونل حفر شده با دست- در نقشه ها ابرها نيستند وقتی قله ای آنرا حلاجی می کند و پوک- در نقشه ها آفتاب را نمی کشند و قصبه ای که در پناه کوهی است و مشرف به دشت- در نقشه ها موجها نيز رسم نمی شوند و درياها که در نور ميدرخشند و قايقها و مردم و حيوانات و ...- و در بازگشت، عودت به عاداتم و امنم و آشنايم- و به مسخِ تکرارِ لذاتِ چشيده-
اواخر پاييز- بيماری مسری و خطرناکی ميان برگها افتاده است- همگی زرد رو و پژمرده شده اند- به هر طرف مينگری اجسادشان زمين را مفروش کرده- دولت، مردانی نارنجی پوش را مأمور دفنشان کرده- کيسه های سياه حمل جنازه هاشان در هر گوشه ای ديده ميشود- که ميداند، آيا برگهايی خواهند ماند؟- آيا بهاری خواهد بود؟-