حسادت می کنم به رنگ ديوار، وقتی اتفاقی سايش
بدنت به پوستش را حس می کند-
حسادت می کنم به برگ گياه، وقتی در گلدان آرام گرفته
و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده می کند و
بی تاب و چرخان-
و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زير نور گرم به او
لبخند ميزنی-
و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پيش از خواب به ياد تو
لبخند ميزند-
و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پريشان و
بهم ريخته است-
و به فرش که چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه ميدارد
و به سادگی هم پس نمی دهد-
و به اتاقت و به آينه ات و ...به خودت، به خدايت و به اين
قلم که از تو گفت-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما