برگ که به دنيا آمد او را گفتند:
وه که چه سبزی و چه زيبايی-
به نويد زندگانی مانی-
رخساره اش که زرد گشت و رنجور، گفتندش:
چه الوانی و تلالوئت به آتش عشق ماند و
آن هزاران فتنه اش-
خشکيده و مرده و زير دست که شد گفتند:
به که چه زيبا فرشی هستی و چه دلنشين صدايی-
و عشاق بر تو قدمها زدند-
در آتش که می سوخت می گفتند:
چه باب طبع است اين حرارت و چه مطبوع
است بوی خوشش، گويی طبيعت در تجلی است
بر ديدگانمان-
ای برگ آنان بسيار نگريستند و گفتند و
هيچگاه نديدندت-
خشک يا سبز، خرد يا زرد، تويی در قلبمان-
ساده و ساکت و هميشگی-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما