زمان ايستاده-
آويزان از سقف گلوله آتشين با صدای
زيادی ميسوزد و نور ميدهد-
اين نور وحشتناک سوزان-
خورشيدی چسبيده به صورتم-
بيرونِ شيشه درختی زاهد شده-
جامه زيبا فرو نهاده و استخوان به
سرما وانهاده-
سه پرنده مغموم، بر شاخه ای کز
کرده اند و باور ندارند به مرگ-
زير پايشان قلقلک نبض زندگی است،
از اعماق تا پوست-
آخرين دلداری فقط خش خش خفه ای است-
آويزان از سقف گلوله آتشين با صدای
زيادی ميسوزد و نور ميدهد-
اين نور وحشتناک سوزان-
خورشيدی چسبيده به صورتم-
بيرونِ شيشه درختی زاهد شده-
جامه زيبا فرو نهاده و استخوان به
سرما وانهاده-
سه پرنده مغموم، بر شاخه ای کز
کرده اند و باور ندارند به مرگ-
زير پايشان قلقلک نبض زندگی است،
از اعماق تا پوست-
آخرين دلداری فقط خش خش خفه ای است-