خسته بودم-
بر تخت دراز کشيدم و غلتی در آفتاب پنجره زدم-
به بدنم کش و قوسی دادم و خميازه ای کشيدم-
صدای عجيبی داشت خميازه-
چيزی مثل ياکارقيچ...-
از اين صدا خندم گرفت-
اما وقتی کنار تخت يک آدم کوتاه قد و کچل ديدم
نزديک بود سکته کنم-
اون يک غول بود-
غول گفت: شما منو صدا کرديد در خدمتم-
اين داستان واقعی است و هر وقت خميازه کشيديد منتظر
يک غول باشيد-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما