از خواب بيدار شد و مثل هر روز اول از همه سراغ
کامپيوتر رفت-
دکمه "power" را فشار داد-
دستش داغ شد-
چشمش به دکمه "case" افتاد و يادش آمد که ديروز
کنده شده بود و قرار بود درستش کند-
مورمورش شد-
انگار بعد از خواهش باز ترا قلقلک دهند-کمی خشن تر-
بوی سوختن ميامد و او خيلی کار داشت-
عضلاتش تکانهايی می خورد-
شبيه به تبليغی که ديده بود- دستگاه لاغری-
حس می کرد که کودکی است که بی اجازه دستش را
در ديگ غذا فرو برده و مادرش سر رسيده و همه
فاميل اورا می بينند و می خندند-
ياد سوره آل عمران افتاد-
و ياد "دامبو" وقتی که گوشهايش دورش پيچيده بود-
ياد "چس فيلهای" مادرش-
ياد وقتی که بوی نان سوخته با پيراهن اتو شده پدر
مخلوط شد-
ياد وقتی که نخودهای سوخته کف ديگ را می کند و
انگشتش سوخت-
ياد تراشيدن مداد افتاد- ياد مته دريل-
ياد وقتی که زنگ گير کرده بود و آبرويش رفته بود-
ياد مين، کوک ساعت و کليد-
ياد عمويش که در جوانی مرده بود-
و ياد گوسفندی که در قصابی آويزان بود-
زبانش بی حس شد و چشمانش را بست-
کامپيوتر راضی به نظر ميامد-
صدايی کرد و پيغام داد:
burnprocess done successfully

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما