قصه-(قسمت2)-
دلفين گوشه گير بود و خيلی دوست داشت تو عميقترين و
تاريکترين قسمت درياچه باشه-
اما وقتی با بقيه بود اينقدر بالا پايين می پريد که تلافی بشه-
شوخی می کرد و آب می پاچيد ، معلق می زد و می خنديد-
وقتی با سوسمار بودن مثل دو تا کاشف همه جا رو می گشتن،
از ارتش حرف می زدن و از اينکه چه جوری هميشه دو نفری
از هم مواظبت کنن،گاهی که از شجاعت کسی گفته می شد اشک
تو چشماشون جمع می شد و خودشونو جای اون احساس می کردن-
و آب اونا رو بهم پيوند می داد،دو ماهی،دو حوت،...-
خب چی زرافه رو به اونا مربوط می کرد؟-
شايد برای زرافه خانوم زير آب خيلی هيجان انگيز بوده-
شايد هميشه از اون بالا دو نفر رو می ديده که با خوشحالی ميرن
زير آب و چند ساعت می مونن-
کی ميدونه شايد زرافه ها يه موقعی تو آب بوده اند و اين گردن دراز
به همين درد می خورده-
همه چی خوب بود-
آفتاب از لای برگها رد می شد و سبز ميشد-
آسمانِ جنگل هم سبزبود-
زمينش فرش-
هوای مرطوبش همه رو بغل می کرد-
زرافه چند برگ تازه کند و خورد-
تکه های برگ آرام بر زمين افتادند-
از دور صدای آب ميامد-
و خاطره ای مبهم شکل گرفت-
همانند خواب-
تصاويری از زمانی که زرافه ، زرافه نبود-
و او را به ياد سنگ نوشته انداخت-
سالها گذشت-
سوسمار بالغ بود و آرزومند سياحت-
زرافه آرامتر و متين تر-
دلفين چرخان و ساکن و متفکر-
دلفين آرامش ميديد و سوسمار قدرت-
دلفين درونگرا و سوسمار برونگرا-
دلفين حس می کرد و سوسمار فکر-
و وقتی دلفين در حال زندگی می کرد سوسمار به آينده
می انديشيد-
پس فکری کرد و پيشنهادی داد-
زوجی از دو حيوان-
سوسماری که از بالا نيز ببيند و زرافه ای که از زير آب نيز
با خبر باشد-
يک روز خيلی معمولی خبر اين وصلت به دلفين داده شد-
مراسمی نبود فقط قلبهايی شاد در جنگلی کوچک-
و آندو جنگل را ترک کردند-
درياچه ماند و يک دلفين-
که به عميقترين نقطه رفت و تنها ماند-
............(ادامه دارد)-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما