قصه-(قسمت3)-
سالها از موقعی که دلفين تنها ماند گذشت-
در اين سالهای تنهايی او ذن کرد، بودايی شد،مسيحی،
کافر،گاهی روزه گرفت و آب نخورد،گاهی ماهی نخورد و
فقط از خزه ها تغذيه کرد،مدتی چشم بسته شنا می کرد و
خود شناسی می کرد و ... کارهای زيادی-
ساکت تر بود و چيزهايی می نوشت-
کمی غر هم می زد-
و ماهيهای کوچک تنها ارتباطش بودند با دوستان قديمش-
خبرها می گفت آنان در جنگلی دور دست هستند جايی که
خانه هاشان صدها متر ارتفاع داشت-
و به زبانی حرف می زنند که نمی دانست-
اين ماهی ها خبر می آورند و در امانند و خبر نيز می برند-
در جنگل هنوز آرامش بود-
يک نيمه شب ماهی خبری عجيب آورد-
خبری که برای دلفين آگاهی آورد و حسی عجيب-
چونان که کلامی فراموشی ببرد و هوش آورد-
و رمزعلائم سنگ نوشته آشکار ميشد-
گذشته های دور که زرافه و دلفين دوستانی نزديک بودند-
نزديکتر از هر نزديکی-
و يادآوری آغاز شد-
پازلها پيدا می شد و ماهی ها خبر می بردند-
هيجان در خون و اينکه مسير درست است-
انگار تا کنون فقط فراموشی بوده است-
انگار دستت که هميشه کنارت بود نميديدی-
انگار هميشه از کنار آشنايان می گذشتی و نميشناختی-
حسی عجيب و شيرين و نا گفتنی-
حالا منتظری که همه دوستان قديم را پيدا کنی-
و بايد بدانی که بودی و چکار می کردی-
..............(ادامه دارد)-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما