قصه-(قسمت4)-
سومين روزه که دلفين داره خيره به سنگ قديمی نگاه می کنه-
آفتاب شد،بارون آمد،ماه و مهتاب تا شايد بفهمد-
اما هميشه چيزهای کوچيک و نرم رو نميشه با نيگاه کردن ديد-
گاهی برای ديدن يک ستاره کم نور بايد يک کمی دورتررو نگاه کرد-
و اون غمگين به مکان امنش پناه برد-
و دوباره سراغ گياهی رفت که هر وقت می خوردش حس متفاوتی پيدا می کرد-
گياهی به رنگ نقره ای-
اونو خورد،بيشتر از هميشه و موسيقی شنيد و از بازی با حبابهای چرخون
خندش گرفت،بچه شد،شاعر و کمی گريه کرد و به نظرش همه درياچه جديد
بود آنقدر که يادش رفت تنها است-
ماهيها برايش پيغام آوردند و او با ماهيها بازی می کرد،سرخوش و کودکانه-
سوسمار گاهی پيغام می داد-
از درياچه های بزرگ و عالی در سرزمينشون-
از همه چيزهای جذاب-
گاهی از زرافه هم خبری بود ولی آنقدر عميق و کم که می شد کشفش کرد،
می شد تفسير و تصوير بشه،آنقدر که جوابت نبود بلکه سوالت بود،که تحريک
بشی به يافتن و خلاصه بازی که تشويق بشی به ديدن ستاره کم نور-
سوسمار از قدرت می گفت، زرافه از حکمت-
سوسمار از علت می گفت، زرافه از عشق-
سوسمار می لرزاند و زرافه آرام می کرد-
سوسمار انرژی داشت و زرافه انرژی می داد-
بالاخره آن ماهی آمد و آن پيغام را آورد و سنگ قديمی لرزيد و آب تاريک
درياچه نورانی شد و علائم-
يادآوری-
علائم حرف می زدند-
چنان عميق که گويی در خودت هستند-
بازسازی 500 سال گذشته-
دقيق و کامل-
حتی احساسات-
و جزييات-
و دلتنگی آغاز شد-
از دوستان قديمی و روابط صميمی و حسی که بيابی همه را-
و اين زرافه بود،قديمی و محبوب،فراموش شده و عزيز،دور و نزديک-
..............(ادامه دارد)-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما