ماهی بدبخت من،غذاش نون خشک -سعی می کنه با يک کم آب قورتش بده-
هيچوقت با خيال راحت نميتونه آب بخوره-
آدمها رو هم بد شکل و عجيب ميبينه-
و کوچيکتر از چيزيست که بنظر مياد-
فقط يه دفعه وقتی براش قصه خوندم يه کم خنديد-
اونجای قصه اين بود:

...و گفت غصه خوردن که فايده ای نداره اقلاً با اين حيوانها حرف بزنم
ببينم چه ميشود-اين بود که گفت:
- سلام آقای غاز...از بس روی بنفشه های خودرو قدم زده ايد پاهاتان بنفش شده است-....

(بخشی از قصه «توکايی در قفس» اثر «نيما يوشيج»)

و من و ماهی دوست شديم-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما