آدم يک کم دور درخت راه رفت،بعد نشست-
سيبهای قرمز از ميون برگهای سبز چشمک ميزد-
خدا چشم غره رفت-
حوا منتظر بود-
يه سبد سيب ميخواست-
ادم فکر کرد يه درخت بدون سيب خالیِ-
پس فقط يک سيب کند-
قرچ گاز سيب خيلی بلند بود-
آنقدر که جيغ ميشنيدی-
آويزون شدی-
کسی محکم با دست به پشتت زد-
و تو انگار هرچی خورده بودی ،برگردوندی-
و ميخواستی فرياد کنی و گريه-
جراح گفت دوقلو هستند-
وپسراول آمد-

پست‌های معروف از این وبلاگ

کارما