توی دلم احساس خلأ کردم-
حس کردم يه چيزی کمه و جای خاليش نميذاره درست نفس بکشم-
حس کردم يه چيز گرم و پر نور و سبز و زرد و خوب رو ندارم و
جاش سياه و تاريک و آبی و سرد-
دلم سوخت و يه خرده صورتم گرم شد-
تقريباً همچين چيزی شايدم يه جور ديگه-
پريدم،آواز خوندم،با بچه ها شوخی کردم و با بزرگترها هم-
با خانم بنان هم که خيلی پير-
خوشحال بودم و هيجان زده و ناراحت و ساکن و ساکت،با يه جورای ديگه
که نمی تونم بنويسمشون-
هر چی بود تمام شد-
الان تو امن اتاقم-
اينجا ميتونم سيب نقره ای بخورم-
پيرمرد رو بشنوم-
برام گريه کنم-
گل خشک زرد رو به خاطر بيارم-
و شايد با مردن احساس نزديکی کنم-
باز داره مياد،روشن و سبز و گرم و تار-
ميبره منو،من هم ميرم با خوشحالی-